سه‌شنبه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۱

 
کاغذ بی خط ـ ناصر تقوايی
* * *
هفت
معجزه مکتوب
مک لوهان که معرف حضور همگی است، سير تحول جوامع بشری را مبتنی بر تحول رسانه غالب در هر دوره می داند و سر آغاز تمدن بشری را پيدايی خط و کتابت معرفی می کند. چرا که مکتوب، امکان بازبينی های بی پايان، نقد و روايت (های) از نو و ديگرگونه را فراهم می آورد ... ليکن اهل فن می گويند جامعه ما هنوز به مرحله تفوق رسانه کتبی نرسيده است.
و کاغذ بی خط به يک روايت، روای چنين روايتی است. تا زمانی که متن روايت زندگی شفاهی است، هرجی هم به آن نيست. يعنی مجال تامل در آن نيست تا بتوان آن را بازخوانی کرد و به سوهان تيز نقد و فضولی های عقل سپرد. زندگی همانی است که هست. اسير عادت هايی که پيشتر بوده اند و زين پس هم خواهند بود، بی هيچ تغيير و تحولی.
اما زمانی که متن زندگی روايتی کتبی می يابد، و در ذهن بازسازی می شود، از اسارت عينيت های روزمره و خود ساخته خلاصی يافته بنا بر هر خوانش رنگ و بويی ديگر می گيرد ...
و بدين ترتيب انسان با درک توان آفرينندگی اش، اينکه می تواند نقد کند (نقد به معنای مارکسی آن يعنی اينکه انسان خود تاريخ خود را می آفريند) به کشف خود و گوهر آگاهی نايل می شود و معجزه مکتوب به وقوع می پيوندد.

 
کاغذ بی خط ـ ناصر تقوايی
* * *
شش
از خود بيگانگی
مارکس از خود بيگانگی را در چهار قلمرو برمی شمارد:
انسان از محصولی که توليد می کند،
از فرايند توليد،
از خودش، و
سرانجام از اجتماع همنوعانش بيگانه می شود.
و رويا و جهانگير هر دو از خود بيگانه اند. اگر جهانگير آگاهی و کنترلی بر محصول و فرايند توليدش (زندان) ندارد، رويا هم از خودش و همگنانش (نويسندگان شهيد) غافل است. برجستگی قضيه قتل های زنجيره ای در فيلم (هر چند ممکن است کمی تو ذوق بزند) نمايش همين در هم تنيدگی جامعه با حيات روزمره در چارچوب خانواده، و در عين حال بيگانگی شخصيت ها نسبت به آنهاست.
و اين آگاهی که به اعتقاد مارکس بايد توسط روشنفکر ايجاد شود توسط رويا شعله می کشد و روشنی و گرما می بخشد و نه تنها زندگی خود را که زندگی کارگر از خود بيگانه يعنی جهانگير را متحول می سازد ... انقلاب بدون خون ريزی به پيروزی می رسد.

یکشنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۱

 
کاغذ بی خط ـ ناصر تقوايی
* * *
پنج
کاغذ بی خط واريته نقش ها و بازی ها
شخصيت ها همگی علاوه بر نقش های واقعی(؟)، نقش های مجازی(؟) متعددی بر عهده دارند. برای مثال:
رويا
نقش های واقعی: همسر، مادر، دوست سوسن جون، دختر، شاگرد، مسافر، قصه گو
نقش های مجازی: مستخدم، ديو، بز زنگوله پا، سارق مسلح
جهانگير
نقش های واقعی: همسر، پدر، دوست و همکار، نقشه کش، قصاب
نقش های مجازی: سرور، گرگ خونخوار، مسافرکش
حال يا اين نقش ها را دوست دارند و با جان و دل آنها را بازی می کنند يا دوست ندارند ولی ناچارند آنها را بازی کنند. يعنی به آنها تحميل شده است. چه شنگول که می خواهد لباس مورد علاقه اش را بپوشد ولی با اقتضائات نقش واقعی اش به عنوان دختر دانش آموز تعارض دارد. چه جهانگير که مجبورست خلاف ميل باطنی اش و بنا بر اقتضائات نقشش به عنوان نقشه کش زندان بسازد. چه رويا که مجبورست عليرغم ميلش به نوشتن، بنا بر اقتضائات نقشش به عنوان کدبانوی خانه بشورد، بروبد و بسابد.
نقش ها، در سطح روايت آشکار اثر باقی نمی مانند بلکه بازتاب های گوناگونی پيدا می کنند. رويا، در نقش نويسنده، در طول فيلم، داستان فيلم را نيز می نويسد. در واقع فيلم نه به روايت نويسنده و کارگردان (شخصی در بيرون و حاکم بر اثر) بلکه به قلم و اراده شخصيت خود به رشته تحرير در می آيد و به تصويرکشيده می شود.
بدين ترتيب واژگونی نقش ها و شورش عليه غلبه تاريخی آنها به خوبی نمايش داده می شود.
اين زن روايت است که اين بار روايت می کند و نقش مرد را تعيين می کند. همچنانکه رويا به عنوان راوی بز زنگوله پا نيز نقش گرگ بد ذات را به مرد می دهد. چه او بپسندد چه نپسندد. و مگر جهانگير نقش رويا را به عنوان کدبانوی خانه به او تحميل نکرده است؟

پنجشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۱

 
ببينم بالاخره اين صندوق نظر خواهی راه می افتد يانه؟
...
از قرار معلوم که راه افتاده است.
احسان جان از راهنمايی ارزنده ات سپاسگزارم.
دوستان اينهم صندوق، لطفاً نظر بدهيد.

شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۱

 
کاغذ بی خط ـ ناصر تقوايی
* * *
چهار
می گويی: می شناسمت.
آيا می شناسيم؟
بگو که من، خودم نيستم. بگو که خودهای مرا می شناسی. بگو من همه آنهايی هستم که هستم، و همه آنهايی که نيستم ولی آرزويشان را دارم، و همه آنهايی که ممکن است باشم و خودم هم نمی دانم. بگو که مرا با اين خودهای شناس و ناشناس، واقعی و خيالی، موجود و ناموجود می شناسی. بگو که با اينهمه باز هم مرا می شناسی.
...
تو عادتت را می شناسی، شايد، نه مرا و نمی خواهی مرا آنگونه که هستم، آنگونه که می خواهم و آنگونه که ممکن است باشم، بشناسی. می دانم آزار دهنده خواهم شد. ترسناک حتی. وقتی نتوانی حدسم بزنی، و هر بار جا بخوری، شگفت زده شويی، و مجبور باشی از نو کشفم کنی.
...
می گويم: می شناسمت.
می شناسيم؟
...

سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۱

 
کاغذ بی خط ـ ناصر تقوايی
* * *
سه
عشق؟ ... چه می دانم، وقتی که نيست؟
چيزی کم است، انگار. می رويم، می آييم، زندگی می کنيم و زندگی می بخشيم. اما چيزی کم است انگار. وقتی شريک آدم پس از يک عمر زندگی مشترک، می رود و تنهايمان می گذارد، لابد بايد تنهاتر شويم؛ و وقتی نمی شويم، حتماً چيزی کم بوده است. ولی کسی نمی داند، کسی نمی خواهد بداند، و يا کسی فرصت ندارد که درباره اش فکر کند که نکند چيزی کم باشد. تا خردسالی است که حرجی نيست. بزرگسالی هم سپری می شود، و ما خوشبختی را در ناکجا آبادی می جوييم که خودمان هم می دانيم رويايی بيش نيست. حال آنکه سعادت ما از ما جدا نبايد باشد؛ در درون خود ما شايد.
چيزی کم است، انگار. و گرنه که روزها را بی کم و کاست و پشت سر هم به شب می رسانم. نه هرگز نشده است. مسواک نزده هرگز نخوابيده ام و صبحانه نخورده هرگز از خانه بيرون نزده ام. همواره زنم را بوسيده ام و پيش از رفتن گفته ام: عزيزم خدا حافظ! و پس از رسيدن هم فراموش نکرده ام که بايد ببوسمش و بگويم: عزيزم سلام! همه چيز به ظاهر مرتب است ... اما انگار چيزی کم است. چيزی که نمی دانم چيست.
به تعويق می اندازيمش تا بيابيمش. پيش چشم است و نمی بينيمش ...
چيزی کم است، می دانم. چيزی که نمی دانم چيست. ولی می دانم بوده است و کسی آن را از من ربوده؛ چيزی که مال خود من بوده، ربوده ...

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]