پنجشنبه، شهریور ۰۷، ۱۳۸۱

 
زندان زنان ـ منيژه حکمت
خلاصه داستان(؟)
ميترا به جرم قتل زندانی است. خواهر طاهره زندانبان جديد می خواهد نظم و انضباطی به زندان بدهد. ميترا پس از بيست سال با وثيقه طاهره آزاد می شود.
* * *
نقد و بررسی زندان زنان، همانند هر فيلم سانسور شده ديگر، کاری از روی ناچاری و اکراه است. نمی دانی اصل اثر چه بوده که به اين شکل و شمايل در آمده است. اما بهر تقدير حالا که فيلم روی پرده است، لابد کارگردان از آن رضايت دارد و می تواند به عنوان اثری مستقل و کامل مورد بحث قرار گيرد.

باری، اين زندان زنان، به خودی خود فيلم انسانی و شريفی است و خبر از تولد فيلمسازی مقتدر می دهد که با خود مشخصه های يک سينمای متفاوت و روايت گريز را دارد. سينمايی که نه تنها با مقتضيات زمان، مکان و فضای خود بيگانه نيست بلکه ربط بسيار وثيقی هم با آنها دارد.

اما دو نکته ممتاز از خيل آن چيزهايی که زندان زنان را متمايز می سازند:
يک) ضد روايت بودن اثر: هيچ روايت مسلط و اجباری وجود ندارد. به قسمی که می توان از هر کجا فيلم را آغاز کرد و در هر کجا نيز آن را به پايان برد بدون اينکه از آن چيزی کم شود.
هندسه زندان زنان هندسه فرکتال هاست که هر جز آن، کل را در خود دارد و هيچ جزيی از آن مرکزی، اصلی، کليدی و مهمتر از بقيه نيست. از اين روست که زندان زنان می تواند بی نهايت ادامه يابد کما اينکه می تواند بی نهايت بار پايان پذيرد. وظيفه ای (بر آوردن هر چيز از قبل تعيين شده ای) بر عهده ندارد و هر آن می توان در آن منتظر واقعه ای بود. چرا که قرار نيست چيزی در آن روی دهد، يا گرهی گشوده شود، يا ماجرايی انجام يابد.

در واقع، روايت ها، به عنوان اشکال استيليزه شده واقعيت که به نحو اغراق آميز و تصنعی مدعی واقع گرايی اند، با تکراری و کليشه ای شدنشان که مخاطب را نيز از خود بيزار ساخته، به نوعی نقض غرض دچار آمده اند و تنها راه گريز از اين دلزدگی و ملال در ساختار شکنی آنها و در نتيجه تعقيب شبه مستند آن چيزی است که روی می دهد بدون اينکه در قالب از پيش موجود روايتی جاسازی شود.

يعنی تعقيب هر چه بی واسطه تر و شهودی تر سوژه صرف نظر از چيستی آن، و صرفاً به عنوان برش هايی از زمان، مکان و فضا، به قسمی که نتوان از پيش آنها را حدس زد. يعنی بدون هر گونه پايبندی ارجاع به واقعيت از پيش موجود و شکل دهی واقعيت لحظه ای محصول اتفاقی و کولاژ و نه مونتاژ قطع ها و وصل ها، و شباهت ها و تفاوت ها، استمرارها و گسست ها، و ... و در يک کلام، کشکولی از زندگی و نه شبيه سازی زندگی.

همين ويژگی است که موجب می شود مخاطب راحتتر و بدون تکلف و اجبار با اثر ارتباط بر قرار کند.

دو) همشانی کارگردان، آدم های فيلم و مخاطب: اين همشانی چنانکه شرحش خواهد آمد انسانيتی در فيلم می پراکند که آن را از هر گونه ارجاع بيرون از متنی، آزاد و بی نياز می سازد.
دو ـ يک) همشانی جايگاه: حکمت، شان خود را اجل از شان آدم های فيلمش نمی داند و صندلی خودش را بيرون از اثر نمی گذارد. او، خودش را هم زندانی می داند، و بنا بر اين بدون اينکه شعار دهد شريک زندانيان و بلکه زندانبان است (به خاطر آوريد که در فصل آغازين و پايانی، دوربين در درون زندان است. برعکس ارتفاع پست که کارگردان با نمايش نماهای بيرونی از هواپيما تاکيد دارد که جايگاهی در بيرون و بالاتر از آدم های فيلم و مخاطب دارد).

دو ـ دو) همشانی در برخورداری از شخصيت: حکمت، آدم های فيلمش را نيز همشان و همانند خود، انسان می داند که با تمام ضعف ها و قدرت ها، جبرها و اختيارها، دارای شخصيتند. او تيپ نمی سازد. تيپ سازی يعنی شعار دادن و استفاده غير انسانی از انسان ها. آدم های حکمت همه دارای شخصيتند و در نتيجه انسان هاي اند که حرف خودشان را می زنند و مورد سو استفاده کارگردان قرار نمی گيرند (بر خلاف آدم های ارتفاع پست که بجز قاسم، همگی تيپند).
مشخصات فيلم
يادداشت نادر خوانساری (24 اگوست )
سه يادداشت در روزنامه توسعه به نقل از سايت گويا (pdf)

چهارشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۱

 
ارتفاع پست ـ ابراهيم حاتمی کيا
* * *
سه
خداوندگاری
مسئله اينجاست که حاتمی کيا، خود را سرنشين هواپيما نمی داند.

نگاه حاتمی کيا، متاسفانه بسيار موهن است. قاطبه هر هری مذهبند و از خود جربزه و خط و ربطی ندارند. اگر کسی پيدا شد و پا پيش گذاشت آنها هم همراهند و اگر ديدند هوا پس است، ناهمراه. در اينجا فقط منافع شخصی فردست که تصميم می گيرد و هيچ کس دغدغه منافع جمعی را ندارد. همه چيز از دريچه و عدسی خود خواهی ها معنا می دهد.

گارد خونين (و نه تاول زده و سوخته) هواپيما که در پی انتقام جويی و تشفی خاطر خود به هر قيمت است و همکار عاقل و دور انديش وی نيز سياست مدارانه می خواهد فعلاً اوضاع را آرام کند، تا پايشان به زمين برسد.

قاسم هم ـ به عنوان تنها شخصيت واقعی فيلم ـ شهيد وضعيتی است که ديگرانش رقم زده اند. او هم به جز رهايی و نجات خود و خانواده اش به چيز ديگری نمی انديشد. همراهی خويشان برای او ابزار ياری و دست کم دل گرمی است و گرنه او را با سرنوشت ديگران کاری نيست.

می ماند خلبان سنگی هواپيما که گويا تنها کسی است که از نگاه خوار و خفيف کننده حاتمی کيا بر کنار مانده. شايد کارگردان با وی سر و سری دارد. او که از همه آرام تر، متين تر، عقلانی تر، سنجيده تر، با احساس تر(؟)، با درايت تر و ترهای ديگرست. نکند حاتمی کيا او را قابل دانسته و جای خود نشانده؟

ولی خلبان مکانيکی هواپيما نيز با آنهمه حرف های قشنگ که درباره خليج نيلگون می زند، در نهايت از انسان بودن تهی است و کارگردان، او را چيزی بيش از ابزار فنی هدايت هواپيما نمی داند که خود را از سرنشينان جدا ساخته و حتی تماشاچی آنچه که بر آنها می گذرد هم نيست. او که خارج زندگی کرده و دخترش فارسی نمی داند و در مصائب مردمی که به زبان او سخن می گويند، از خود حس و حالی نشان نمی دهد. او هر چه که هست، قطعاً خودی نيست.

و از اين روست که در می يابيم کارگردان چگونه خودش را تافته ای جدا بافته می داند و جايگاه خداوندگاری را برای خود کنار گذاشته است که هيچ گردی بر آن ننشيند.

یکشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۱

 
ارتفاع پست ـ ابراهيم حاتمی کيا
* * *
دو
پروپاگاند
حاتمی کيا را بايد بی ترديد هنرمند زمان خود دانست که بی پروا در منازعات قدرت شرکت می کند و از جناحی که به هر دليل می پسندد، به خوبی جانبداری می نمايد. آژانس شيشه ای ديروز و ارتفاع پست امروز شواهد خوبی بر اين مدعايند. چرا که در هر دو آنچه که با صراحت لهجه و بدون پرده پوشی و مماشات بيان می شود مواضع جناح راست است. و گر نه سيمای هميشه عبوس لاريجانی برای چه بايد اينچنين به روی او گشوده و خندان باشد؟

مواضع جناح راست را می توان مو به مو در ارتفاع پست مرور کرد که در اينجا به آنها اشاره می کنم.

يک) جناح راست معتقدست مهمترين مشکل کشور، مشکلات اقتصادی و معيشتی مردم است. بگذريم از اينکه آيا واقعاً جناح راست دلش برای مردم و فقر و فاقه آنها می سوزد يا اينکه داستان چيز ديگری است؟ اما گره اصلی داستانی که حاتمی کيا برايمان بازگو می کند کجاست؟
از قضا مهمترين مسئله قاسم (قهرمان ارتفاع پست) و همراهانش که قيد يار و ديار را زده اند، نيز مسئله اقتصادی است. مسئله ای که به نحو نمادين، کشور (هواپيما و کليه سرنشينان آن) را به ورطه سقوط می کشاند. به راستی چرا هيچکدام از اين عوام الناس دغدغه انديشگی ندارد؟ و سودای آزادی در سر نمی پرورد؟ و از ترکتازی سرهنگان در عرصه فرهنگ دلسوخته نيست؟ و غمخوار انديشه سوزی خرد ستيزان؟

دو) جناح راست معتقدست که آزادی خواهی جناح رقيب و مردم نادان و مهجوری که با ايشان همنوايی می کنند، چيزی جز ارضای بی بند و بار غرايض نيست. عجيب است که در فيلم حاتمی کيا نيز به محض فراهم آمدن زمينه برای باب خود بودن و چشيدن اندکی آزادی، نمادهای تبليغاتی جناح راست برای نمايش بی بند و باری جنسی (؟) تصوير می شود و دختر جوان حجاب برمی دارد و آرايش می کند.

سه) بنا بر فلسفه سياسی جناح راست، عوام محجور (ناقص عقل) و بنا بر اين نيازمند ولايتند. آدم های حاتمی کيا نيز عقل درست و حسابی ندارند. همه هرهری مذهبند. هر طرف برانيشان، می روند. از خود اراده و اختياری ندارند. بنده هوسند. با دست به دست شدن هواپيما، آنها نيز رنگ به رنگ می شوند. می بينيد؟ آنقدر بدبخت و ذليل که اگر کسی آنها را ولايت نکند، آب و علفشان را تامين نکند و از فساد بازشان ندارد، راهی بجز تباهی بر نمی گزينند.

چهار) خاستگاه طبقاتی جناح راست ايجاب می کند با پوپوليسم (عوام زدگی و قشری گری) از منافع خود پاسداری کند. اين عوام زدگی در ارتفاع پست به بارزترين شکل ديده می شود. نماد بی بند و باری در روابط جنسی (دو جنس) بی حجابی و آرايش بانوان است. آيا هر خانمی که به حجاب (يا چنين حجابی) اعتقاد ندارد، بی بند و بار محسوب می شود؟ آيا همه آزادی خواهان، می خواهند برای نوشيدن شراب آزاد باشند؟ آيا همه آنهايی که می خواهند با قاسم از کشور کوچ کنند، دلشان برای زدن کراوات تنگ شده است؟ به راستی اينها را بجز تحريک احساسات و عواطف مردم به سخيف ترين و ابزاری ترين شکل ممکن برای تعقيب منافع جناحی و طبقاتی، چه می توان ناميد؟

پنج) جناح راست با اتکا بر احساسات و هيجانات (فوايد پوپوليسم) است که می تواند اقتدار خود را حفظ کند و نه عقلانيت. بنابر اين واضح است که از گفتمان انتقادی وحشت دارد و مفر خود را در تقديس خشونت می بيند. حاتمی کيا نيز چه در آژانس شيشه ای و چه در ارتفاع پست، بنا بر هر دليل، کاری بجز تقديس خشونت نمی کند. اگر حاج کاظم آژانس شيشه ای برای نجات جان رزمنده ای بسيجی مجاز به اعمال خشونت است، قاسم هم به دليل تنگی معيشت، اجازه اعمال خشونت را از کارگردان دريافت می کند. گارد پرواز هم برای اعمال خشونت مجازست. بگذار همه کشته شوند، ولی نبايد از آرمان ها (؟) ذره ای عدول کرد. جان انسان ها، برخلاف نماد زيبای انتهايی فيلم (نمای درشت دست نوزاد)، برای کارگردان محترم ما هيچ اهميتی ندارد. هر هدفی می تواند مجوز گرفتن جان انسان ها را صادر نمايد. اينگونه است که انسان ها با بی رحمی در پای ايدئولوژی ها (و نه دين ها) ذبح می شوند.

شش) عليرغم اينکه مردم در فلسفه سياسی جناح راست وزنی ندارند، ولی به واسطه نياز طبقه حاکم به هيجانات آنها (پوپوليسم)، نه تنها هيچگاه اين موضوع را به صراحت بيان نمی کند بلکه دائماً شعار شعور مردم سر می دهد، مردم را ديندار می خواند (قليلی بی دينند)، پايبند به ارزش ها معرفی می کنند و به تظاهراتشان فخر می فروشند (پس چه کسانی رای می دهند؟). آدم های حاتمی کيا هم، در عين بدبختی، فلاکت و نکبتی که نثارشان می کند، باز هم مسلمانند. واقعاً از پس آنهمه توهين و تحقير و به لجن کشيدن انسانيت آنها، جايی هم برای مسلمانی باقی می ماند؟

چهارشنبه، مرداد ۳۰، ۱۳۸۱

 
ارتفاع پست ـ ابراهيم حاتمی کيا
خلاصه داستان
قاسم زده است به سيم آخر و می خواهد با ربودن هواپيما، خود، همسر باردار و فرزند عقب مانده اشان را از تنگی معيشت نجات دهد. اقوام او و همسرش، خوزستانی های آسيب ديده از سال های جنگ و آزرده از بی توجهی های پس از آن، به طمع اشتغال، و بی اطلاع از آنچه که وی در سر دارد، همراهند. هواپيما ميان قاسم و مامورين گارد حفاظت از پرواز دست به دست می شود، ماجراهايی از سر می گذراند و عاقبت در نا کجا آبادی فرود می آيد.
* * *
يک
گسيختگی ساختار
ارتفاع پست تا نيمه از ساختاری نسبتاً قابل قبول و مبتنی بر واقع گرايی برخوردارست. ضربآنگ اثر نيز به خوبی حفظ می شود. ليکن وقتی دوباره هواپيما بدست قاسم می افتد، انگار به همراه از کار افتادن موتور هواپيما و تمام شدن سوخت آن، موتور فيلم حاتمی کيا نيز از کار می افتد به قسمی که پيش از هواپيما، سقوط می کند و برعکس فرود معجزه گونه هواپيما، به کلی متلاشی می شود.

بدون ترديد حاتمی کيا فيلمساز هنرمندی است. اين ادعايی است که به راحتی می توان آن را از خلال جزئيات هر برداشت سينمايی اش دريافت. تقريباً تک تک اين برداشت ها از اجرايی سينمايی برخوردارند. اما متاسفانه به خوبی در کنار يکديگر قرار نمی گيرند. يعنی آنچنانکه در آژانس شيشه ای و يا روبان قرمز توانستند به يک کليت سينمايی ناب دست يابند، در ارتفاع پست دست نمی يابند.

در نيمه نخست فيلم شخصيت ها (؟) به آرامی معرفی می شوند. کارگردان ريسک می کند و تماشاچی را از قصد قاسم مطلع می سازد و با تمهيد دست به دست شدن اسلحه ميان قاسم و همسرش، تعليقی بسيار عالی می آفريند. تماشاچی مطمئن نيست که زن اسلحه را حتماً با خود آورده باشد. بنا بر اين لحظه شماری می کند برای اينکه ببيند چه بر سر اسلحه آمده است. تا اينکه لحظه موعود فرا می رسد و قاسم اسلحه را می خواهد. و اين هنگامی است که تعليق اوليه به اوج خود رسيده و ديگر کششی بيش از اين ندارد.

پاسخ ناباورانه زن، فقط قاسم را ويران نمی کند، تماشاچی را نيز مايوس و سرخورده می سازد. آيا اين نقطه پايان روايت است؟ نه، قاسم همه پل های پشت سر را خراب کرده است ( در همان دقايق ابتدايی فيلم در برداشتی به لحاظ سينمايی عالی قاسم را می بينيم که کارت های شناسايی خود را يکی يکی از پنجره اتومبيل بيرون می اندازد ). برخاستن قاسم، طوفانی است که از درون او بر می خيزد و به يکباره فضای پيرامون او را نيز کن فيکون می سازد. تعليقی از نو شکل می گيرد. هواپيما ربوده می شود ولی گارد دوم حفاظت شناسايی نمی شود. او در ميان سرنشينان است، اما کداميک؟

عمر اين تعليق اما در مقايسه با تعليق پيشين، بسيار کوتاه ترست و به سرعت سپری می شود ( چرا که ديگر معارفه انجام شده است ). کارگردان زياد تعلل نمی کند و با معرفی گارد دوم، هواپيما را از چنگ قاسم در می آورد. اينک همه چيز به ظاهر پايان يافته است. اما حاتمی کيا هنوز يک آس در آستين دارد که رو نکرده است.

زن دروغ گفته بود، دروغی مصلحتی، و اينک که همه چيز را از دست رفته می بيند و قاسم را در بند و اسير، اسلحه را بيرون می آورد. تعليقی که ديگر ديری نمی پايد و به همان سرعتی که متولد می شود، می ميرد. هنوز سوال در ذهن تماشاچی نقش نبسته، حاتمی کيا پاسخ را تدارک می بيند. هواپيما دوباره بدست قاسم می افتد.

و بدين ترتيب، حاتمی کيا که تمام برگ هايش را رو کرده است، با تمام هوش و فراستش، به دام آرزوهايی نابالغ فرو می افتد. حوادث به يکباره روی می دهند: موتور هواپيما از کار می افتد، سوخت آن تمام می شود، گارد حفاظت و چند تن ديگر از جمله زن قاسم تير خورده اند، درد زايمان زن قاسم هم می گيرد و در هول و ولا و تکان های شديد ناشی از سقوط هواپيما، آب داغ می آورند و بچه را به خوبی و خوشی به دنيا می آورند، و خوب هواپيما هم که در کف با کفايت خلبانی از جنس اينانلوست، در آب های نيلگون خليج فارس به زمين (؟) می نشيند.

البته کماکان کارگردان از پس خلق برداشت هايی سينمايی به خوبی بر می آيد و مثلاً از وجه بصری نمايی درشت از دست نوزاد که بلا فاصله پس از فرود اظطراری در هوا باز و بسته می شود، غافل نمی ماند ( چرا که می تواند نماد ـ هر چند تکراری و سهل الوصول ـ تولد ديگرباره زندگی باشد ).

و اينگونه است که فيلم در ساختار دچار گسستی فاحش می شود و نمی تواند به يک کليت سينمايی دست يابد.
مشخصات فيلم
يادداشت نادر خوانساری (8 اگوست)
يک يادداشت عصبانی (يکشنبه 21 بهمن 80)
يک يادداشت ديگر

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]