سه‌شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۸۱

 
صنوبر ـ مجتبی راعی
خلاصه داستان
روح الدين، نوجوانی است که با مادر، عمه و شوهر عمه اش، درون قلعه ای بزرگ و مستحکم زندگی می کند. آنان از سوی حکمروای محلی مورد تهاجم قرار می گيرند ولی مقاومت می کنند. ليکن در انتها، وبا، همه را از پا در می آورد.
* * *
ناکامی
«تولد يک پروانه» حالا ديگر به يقين اثری اتفاقی است و «صنوبر» هم برغم پشتيبانی بی کم و کاست و با معيارهای سينمای ايران رشک برانگيزش، چيزی بجز ناکامی بيشتر به کارنامه راعی نمی افزايد. کارگردانی نازل، ضعف فيلمنامه و بازی های پيش پا افتاده و تکراری، فيلم را بسيار طولانی و کسالت بار ساخته است. حتی اگر راعی از يک زاويه ديدِ (متعارف و نه بديع) دارای منطق درونی ژانر (و نه کياتيک و دژانره) و در عين حال منسجم و يکپارچه (و نه کشکول وار و کولاژگونه) برخوردار بود، حاصل کار به از اين بود که هست... اما صنوبر فرصت خوبی است برای پرداختن به چيزهای ديگر:
آشوبناکی
ايران در حد فاصل قاجار و پهلوی، در گيرودار جنگ جهانی اول، شرايط آشفته و نابسامانی را تجربه کرده است. از سويی، سلطنت احمد شاه که به واسطه صغر سن به کفيل واگذار شد، اقتدار حکومت مرکزی را که با مبارزات مشروطه خواهان در ايالات و ولايات متزلزل شده بود، به کلی از هم گسيخته نشان داد. اين امر زمينه را برای قدرت نمايی و عرض اندام خوانين و حکام محلی مساعد گرداند. به قسمی که برحسب سنت ديرينه اين سرزمين، هر کس که زهره ای داشت و يال و کوپالی، به خود ديد که می تواند پادشاه باشد.

از سوی ديگر سال های پايان قرن نوزده و آغاز قرن بيست، مصادف است با نياز روز افزون ممالک صنعتی شده به منابع اوليه ارزان (برای توليد انبوه) و بازار گسترده (برای فروش انبوه). از اين رو شرايط جهانی (که آنهم متاثر از قدرت تکنولوژی صنعتی است)، ديگر ساخت سياسی ملوک الطوايفی را برنمی تابد، بلکه يک حکومت مرکزی را ايجاب می کند که بتواند با سازماندهی نظام کلان اجتماعی (شامل خرده نظام های اقتصادی، سياسی، اجتماعی و فرهنگی) در قالب مدرن (يعنی مبتنی بر خرد ابزاری، تمرکزگرايی، عرفی سازی)، و برقراری امنيت، ثبات منابع و بازار را تضمين نمايد... جنگ جهانی اول، نزاعی است ميان آن ممالک صنعتی بر سر چگونگی تسلط بر اين منابع و بازار.

بدين ترتيب، کشور که دستخوش منازعات داخلی است و حکومت مرکزی هم ناتوان، پس بدون هيچ مقاومتی به اشغال دول بيگانه در می آيد.
رضا خان، در چنين بلبشويی ظهور می کند و طبيعی است که هم از سوی رعايای عاجز از ناامنی و به تنگ آمده از بيداد ملوک و خوانين محلی استقبال می شود و هم از سوی ممالک صنعتی پشتيبانی.
* * *
«صنوبر» را اگر از اين زاويه بنگريم که چنين شرايطی را تقريباً به خوبی تصوير می کند تا عظمت ظهور رضا خان را به عنوان يک منجی دريابيم، البته جای تقدير است.
وجه کنايی
جهانگير الماسی، نقش يکی از مبارزان مشروطه را بازی می کند که اينک حاکم خمين است. در سکانس معارفه وی را می بينيم که با ريش و انگشتر عقيق و عبا بر سجاده نشسته و تسبيح می گرداند و در سکانس سخنرانی برای رعايا، از خون ها و جان هايی (؟) دم می زند که در راه مشروطه داده و پاداش آن را هم که آزادی (حکمرانی و تنعم) است، گرفته.

يا اينکه در کل فيلم، هيچ آخوندی نمی بينيم بجز مرتضی برادر روح الدين که او هم با آغاز تعرض حکمران به خانواده و اهالی پناه گرفته در قلعه، غيبش می زند و البته با پايان گرفتن غائله، و نياز به مرده کشی و تدفين افراد هلاک شده بر اثر وبا، سر و کله اش پيدا می شود (آنهم با يک دستگاه چرخ خياطی سينگر انگليسی زير بغل).
ابهام
«صنوبر» قرار بود داستان فرازی از زندگی امام خمينی باشد و قرائنی هم موضوع را تاييد می کرد (مثل مشابهت مکانی و زمانی وقوع ماجرا و نام پدر روح الدين با پدر امام خمينی)، اما شواهدی هم عليه اين فرض وجود داشت از جمله نام قهرمان فيلم که روح الدين بود و نه روح اله و مهمتر اينکه به نظر می رسد وی در پايان فيلم بر اثر ابتلا به وبا می ميرد!

شنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۸۱

 
يک
به قول دوست شاعرم مهدی محمدی «حرفی نمی توان زد، شعری نمی توان گفت...». وقتی پوستر فيلم (دانتون) تا اين اندازه خود گوياست، شايد نوشتن نه تنها چيزی اضافه نکند، بلکه باعث اختلال معنايی هم بشود (به ويژه اگر فيلم را ده، پانزده سال قبل ديده باشی و دسترسی به آنهم برايت ممکن نباشد).
دو
«چی؟ تلويزيون نداری؟» بعد چنان نگاهت می کنند که انگار دون ديه گو دِ لا وگا به آنان گفته باشد زورو است و يا دريافته باشند که استنلی ايپکس همان سوپر قهرمان سبز چهره است... کلی قسم و آيه تا باور کنند که راست می گويی (و يا اينکه با خود بگويند «کرگدن خودتی... [و يا] دير يا زود خودتی، جناب برانژه») آنوقت آهی از ته دل می کشند و با حسرت می گويند «خوش به حالت» (حکماً از اين رو که همچون دکتر فاستوس روحت را به شيطان نفروخته ای).
سه
بالاخره جای پنتيوم توی فقيد با يک پنتيوم فور قبراق پر شد و بدين ترتيب فصل جديدی در تاريخ نقد فيلم آغاز گرديد: نقد فيلم های سينمای جهان (!؟). اميدوارم از اين به بعد رنج طولانی و معمولاً بی حاصل انتظار برای اکران فيلمی قابل نقد در سينماهای کشور، با مرور فيلم های تامل برانگيز ديگر کشورهای جهان کوتاه تر و پر بارتر گردد.
چهار
چرا جشنواره فيلم فجر را تحريم کرده ايم؟ يکی اينکه مسلسل وار فيلم ديدن (گيريم همه هم شاهکار)، حال و حوصله می خواهد که نداريم. دوم اينکه با خودمان حساب می کنيم اگر طی يکی دو هفته برنامه اکران سال سينمای ايران را ببينيم، آنوقت در طول سال بايد سماق مک بزنيم که آن ارضای حس کنجکاوی و لذت اول ديدن کوتاه مقطعی، به اين حالگيری عظما، نمی ارزد. سوم اينکه حال فيلم بد ديدن نداريم. چهارم اينکه حال ديدن فيلم سانسور شده هم نداريم. پنجم اينکه وقت آزاد نداريم. ششم اينکه پول زياد هم نداريم.
پنج
جشنواره امسال هم تمام می شد و ما بنا بر دلايل بالا، تقريباً از خير آن گذشته بوديم که ناگهان ويرمان گرفت برويم ميکروکاسموس (ژاک پرن). با خودمان فکر کرديم لابد مستند است و آنچنان طرفداری ندارد. غافل از اينکه غلط می پنداشتيم. هم صف داشت و هم جنجال. هيچی، داشتيم بر می گشتيم که دوست خوبم مولازاده (فرزاد) را ديديم و کاشف به عمل آمد بليط اضافی دارد ـ که خوشحال شديم ـ آنهم برای بخش مسابقه ـ که کنجکاو شديم ـ و چه فيلمی؟ صنوبر (مجتبی راعی) ـ که مردد شديم ـ و گفتيم خط می آيد، که نيامد و رفتيم داخل...

یکشنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۱

 
برای سالگرد انقلاب



دانتون - آندره وايدا


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]