یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

 
یک بوس کوچولو (1383) بهمن فرمان آرا

خلاصه داستان
نویسنده ای پس از سال ها دوری از وطن، زن و فرزندانش به ایران بازمی گردد
و میهمان دوست قدیمی اش می شود که اینک نویسنده معروفی است.
میهمان با همراهی میزبان راهی مزار پسرش می شوند؛ سفری بی بازگشت ...
* * *

مرگ رقت انگیز یک فیلمساز
فرمان آرا بعد از شروع قابل قبول بوی کافور عطر یاس گام به گام به قهقرا می رود
و به جز موتیف تکراری مرگ در هر سه کار پس از انقلابش
آنچه که بیش از هر چیز به چشم می آید
به ویژه در این اثر
گام های لرزان یک فیلمساز ـ و نه یک نویسنده ـ است بسوی مرگ، مرگی معنوی؛
و حتی از آن هم فراتر
بسوی نابودی و پوسیدگی.

به قسمی که این بار عفونت مردار
مرداری که «آقاکمال» نبش قبر می کند
تماشاگر را چنان می آزارد که
بجای احساس لذت ناب هنری یک بوس کوچولو،
با دل آشوبه ای تهوع آور سالن سینما را ترک می کند.

من دشنام می دهم، پس هستم
اینکه هنرمندی بخواهد
بطور غیرمستقیم و در لفافه و ضمنی در اثر(آثار) «هنریش»
دشنام نثار کسی(کسانی) کند
که به هر دلیل چشم دیدنش(دیدنشان) را ندارد

نه چیز تازه ای است و نه چندان غیرطبیعی و
البته از آنجا که هنرمند هم انسانی است مانند همه انسان ها دارای حب و بغض ها و
دوستی ها و دشمنی ها و
مهر و کین ها
طبیعی هم باید باشد که این احساسات و عواطف در کارها و آثار این انسان های به شدت احساسی
دست کم بطور ناخواسته انعکاس بیابد.

پس هرجی نیست که چرا فیلمساز در این فیلم به کسی تاخته است .

مثال های فراوانی می توان آورد که هنرمندی در اثرش به هجو دور و بری ها پرداخته است.

چه خوشمان بیاید چه بدمان
این امری طبیعی است و انسانی و لاجرم پذیرفتنی.

اما اینکه هنرمند اثر هنریش را آنقدر و آنطور وقف دشنام گویی به دیگری کند
که دیگر از اثر جز بیانیه ای سیاسی (؟) در تحقیر و تخریب دیگری باقی نماند
هم هنرمند را از هنرمند بودن ساقط می کند و هم از انسان بودن
که از رسانه جمعی برای تخریب و نابودی انسانی دیگر بهره جسته است.

این انتقام از هر کس و هرچیزی که باشد بسیار حقیرانه و سخیف خواهد بود و
به نظرم سوء استفاده از سینما است که کسی مسائل و مشکلات شخصی خود را بخواهد
از طریق آن تسویه کند.

به واقع مردم چرا باید شاهد و ناظر چنین انتقام گیری های پستی باشند؟
* * *

ممکن است از طریق هنر مردم را به تقدیس امری نامقدس واداشت
چنانکه لنی ریفن‌اشتال با پیروزی اراده اش کرد.

این آنقدر آزاردهنده نیست.
چرا که کماکان از هنریت اثر می توان لذت برد(؟!)

اما وقتی اثر هنری از هنریتش تهی می شود، دیگر چه چیز باقی می ماند؟
جز روایتی آشفته و ازهم گسیخته، بی هیچ انسجامی و
شعارهایی به شدت رو
و نشانه های گل درشت توی ذوق زننده ای که معلوممان شود این دشنام ها حواله کیست.
...
حیف و صد حیف از بازی درخشان کیانیان که صرف چنین نقش پلشتی شد.
* * *
یادداشت 6 ژانویه 2006 نادر خوانساری بر فیلم
یادداشت سناپور بر فیلم
یادداشت غفوری آذر
یک یادداشت دیگر
طنز یک بوس ناکام

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

 
Sin City (2005) Frank Miller, Robert Rodriguez, & Quentin Tarantino

خلاصه داستان
ساختار اپیزودیک فیلم با خودگویه پلیسی آغاز می شود که می خواهد دختربچه ای را از چنگال جوان شروری نجات دهد.
اپیزود دوم با شرح دلدادگی زنی جوان به غولی بی شاخ و دم شروع می شود که دیری نمی پاید؛ زن به قتل می رسد
و مرد درپی انتقام می رود.
قسمت سوم حکایت زنان بدکاره ای است که نادانسته مرتکب قتل پلیسی فاسد می شوند.
و در نهایت آخرین فصل داستان، روایت انتقام جوان شرور است از پلیس پرده آغازین فیلم.
* * *

فضاسازی
آنچه که در بدو امر تماشاگر را میخکوب می کند و به تعقیب ماجرا وامی دارد
فضاسازی فیلم است که در قالب آشنای کميک استریپ صورت می پذیرد.

زوایای انتخابی برای قرار دادن دوربین متناسب با راوی دانای کل همواره به گونه ای است که تماشاگر را بیرون از روایت و در بهترین نقطه چنان می نشاند که چیزی از دید وی پنهان نماند.

در عین حال به اقتضای ژانر که تعلیقی یا دلهره است نورپردازی ها با حداکثر کنتراست با غبله تیرگی (در فضای غالب سیاه و سفید اثر) متناسب است.

زمان وقایع شب است آنهم شب های دی ماه انگار
که باران های سردی دارد و گاهی برف می زند و بادی که استخوان می ترکاند.

مکان ها همگی در میان ساختمان های سر به فلک کشیده با زوایایی تیز و تهدید کننده و سایه هایی بلند
و آپارتمان هایی سخت بی چیز و نا امن

و یا در انباری متروک
و یا در جنگلی ظلمانی که گرگی خونخوار در آن پرسه می زند

و یا در بارانداز اسکله ای خلوت
و در جاده هایی بی انتها با اتومبیل هایی که در تردد نیستند مگر برای نابودی تو
و یا در متلی بین راه که گرمایی در آن نیست و خالی است از هرگونه اثاثی
...

اگر آدم ها و چيزها را نیز به اين مختصات زمانی و مکانی و آب و هوایی بيفزاييم
مردهایی زخم خورده و ناقص و ناسور و ناشاقول (به قول دوستی) و

زنانی که جز اغواگری و سکس نمی دانند و نمی خواهند
و اتومبیل های شیکی که برق می زنند و
آلات قتاله ای که نو نو زیر نور ماه می درخشند
کاردها و
شمشیرها و
تفنگ ها
و خونی که سرخ و تازه فوران می کند
و صدای شکستن جمجمه ها
و دست ها
و پاها
و صدای گلوله ها
و موسیقی که به دلت چنگ می کشد و ضربآهنگ صحنه ها را تشدید می کند

و صدای خش دار و گرفته مردها
و نگاه های یخشان
...
اینهمه در شکل دهی فضا بسیار موثر و به خوبی عمل می کنند.

لذت هجو
چنان فضاسازی ممکن بود مو بر تن هر بیننده ای راست کند و
چنان دل آشوبه ای در تماشاگر برانگيزد که از شدت عق زدن نتواند فیلم را به آخر برساند

و اگر هم جان سختی کرد و رساند تا دم صبحش و بلکه روزها و هفته های بعدش
نتواند سری راحت بر بالین بگذارد و

روز و شب از یادآوری چنان صحنه هایی برخود بلرزد.
حاصل آنهمه اما
نه تنها چنین ناگوار و دل خراش نیست که بسیار دلنشین و مطبوع است!

فکر نکنید من از آن بیماران روانی دهرم که پای در زنجیر
همچون مارکی دوساد
می نویسم
نه
این معجزه فضاسازی کاریکاتوری است که می تواند از چنان فضای سبوعانه ای با صنعت اغراق و غلو
اثری مطبوع و دلپذیر بسازد و

به گمانم میلر و رودریگوئز باید مرهون تارنتینو باشند
که تجربه
بیل را بکش (جلد یک) و
قبل تر از آن داستان عامه پسندش را
در اختیار آنان گذاشت و در خدمت اين فیلم گرفت.

آدم های مثل کیسه بوکس مشت و لگد و تیر و ... را تحمل می کنند و آش و لاش می شوند و باز برمی خیزند و انگار نه انگار.
حتی سر بریده آدم ها لغز می خواند و برای اینکه از شرش خلاص شوند در دهنش را چسب می زنند!

خوب طنز کار و قالب کمیک استریپ آن و کاریکاتوری درآوردن فیلم است که لذت هجو همه چیزهای از پيش آشنا را در ما زنده می کند و چیزی را شکل می دهد که شاید بشود پارودی نامید.

در واقع تمهیدات فضاسازی چنانکه شاره کردم
کار خود را می کند و

تماشاگر را بیرون از اثر نگه می دارد و
از طریق عدم ارتقا تیپ ها به شخصیت،

از تشخص آدم ها و در نتیجه هرگونه امکان هم ذات پنداری تماشاگر با آدم های فیلم جلوگیری می کند و
با این فاصله قرار دادن تماشاگر را صرفاً به ناظر ماجرا تنزل می دهد.

از این رو است که از آنهمه خیل کشته ها و تکه پاره شدن ها
و فوران خونی که بر چهره آدم های می نشیند

خاطری آزرده نمی شود و گرد ملالی حاصل نمی شود
که هیچ
حتی تماشاگر می تواند تخمه هم بشکند و از اینهمه هیجان لذت دروکند!
* * *

از دیگران
یادداشت پرویز جاهد درباره فیلم
آداجیو
آنونس فیلم به علاوه یک نتیجه گیری دینی
یادداشت هوشنگ گلمکانی در فیلم نوشته ها
یادداشت مانا نیستانی در روزنامه ایران
گفتگو با رودریگوئز درباره فیلم در روزنامه شرق

دوشنبه، آذر ۲۱، ۱۳۸۴

 
House of flying daggers (2004) Yimou Zhang

خلاصه داستان:

مبارزی که گمان برده می شد نابینا و دختر رهبر فقید گروه ضدحکومتی «خانه خنجرهای پران» است، دستگیر می شود.
دختر با صحنه سازی دو افسر حکومتی در تبانی برای دستگیری رهبر جدید گروه
فرار داده می شود
اما
در کش و قوس فرار
میان افسر و دختر چیزی شکل می گیرد
چیزی در میانه شک و یقین
و در تضاد با خواست های متناقض درونی و بیرونی
که نه می توان به سادگی آن را واگذاشت و گذشت و نه می توان به سادگی خود را به آن تسلیم کرد
در این تلواسه است که تراژدی شکل می گیرد
چرا که چنین تنگنایی جز به ویرانی نمی انجامد

* * *

خوب فیلم خوش آب و رنگی است. هرچند برغم انتخاب کادرهای چشم نواز، ترکیب بندی رنگ ها و عناصر را نپسندیدم. به نظرم اگر پرکنتراست تر بود ترکیب بندی ها تاثیرگذارتر می شد و با سوز و گداز درونی آدم ها و تضاد موقعیت های گوناگون آنان بهتر تناسب

پیدا می کرد. ترکیب بندی عناصر در کادرها هم به نظرم ـ بخصوص در نماهای بلند آنقدر که در ذهنم مانده ـ خیلی معمولی و بنابر تقارن و تعادل های متداول و قرار دادن سوژه در مرکز کادر است که می توانست هنرمندانه تر با آشنایی زدایی از مخاطب تاثیر

ماندگارتری بر وی بگذارد.
انگار معلوم است که بیش و پیش از هر چیز این فیلمبرداری فیلم است که به چشم می آید.

بازی ها به جز بازی عاشق دلشکسته که رقیب تازه وارد
عشقش را از وی ربوده
کمتر تاثیرگذار است. چرا که بازیگران کمتر از میمیک چهره اشان استفاده می کنند و بیشتر بار بازیگری بر دوش بازی بیرونی آنان

است. چیزی در مایه های بازی در سیرک و یا اگر اشتباه نکنم تئاتر کابوکی(؟) که اکثراً کیفیتی تصنعی می یابد
و از این رو آدم ها کمتر از تیپ های آشنای خود فراتر می روند و شخصیت بدل نمی شوند و در نتیجه همدلی مخاطب را برنمی انگیزند

سناریو تا حدودی چندپاره است میان زد و خوردها و رقص و آوازهای آکروباتيک معمول فیلم های چینی
و
یک موتیف عشقی قوی که در این ژانر کمتر معمول است و البته کش و قوس دلپذیر و گیرایی دارد

اما تحت الشعاع آن چيزهای ديگر قرار می گیرد
چرا که آنها در خدمت این نیست
یا
در نیامده
گویا نویسنده و البته کارگردان چنان مجذوب شده اند
که فراموش شده هسته داستان بناست چه باشد و کدام داستان اصلی است و کدام ماجراها فرعی

بدین ترتیب می توان این گونه به داوری کارگردانی پرداخت
که در درآوردن اکثر صحنه ها و خلق موقعیت های درام خود تاحدود زیاد موفق بوده است
اما
به نظرم در خلق یک کلیت دراماتیک ناکام مانده است.

شنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۴

 
اوووووه انگار یکسالی شد چیزی از خود درونکردیم
خوب سینما رفتیم
ولی این سینمای ورشکسته که رغبتی به نوشتن و غلغلکی برای فکر کردن و حس و حالی حتی برای با خود بردن برنمی انگیزد
چه کافه ترانزیت باشد
چه خیلی دور خیلی نزدیک
و يا گيلانه
...
اما دیشب باباتو
ندیدم
فیلمی دیدم که بعداً بلکه فرصتی دست داد و همتی کردیم چیزی درباره اش نوشتیم

City of God (2002) Fernando Meirelles & Katia Lund

توصیه می کنم دستتان رسید ببينيد

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]