شنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۵

 
چرا ما همه خوبیم شاهکار نشد؟
فکر می‌کنم اگر میرباقری نکاتی را مراعات می‌کرد
اثر به شاهکاری بدل می‌شد، ماندگار!
1
اگر کامران را نشان نمی‌داد و
اگر عکس جمشید را نشان نمی‌داد.
با این دو نکته جمشید از شخصیت واقعی و
در حد و اندازه دیگر شخصیت‌های اثر به
شخصیتی اسطوره‌ای و یا نوعی خدا ـ انسان ارتقا پیدا می‌کرد و
اثرش در فیلم پیچیده‌تر و
خودش رازناک‌تر و رمزآمیزتر و
در نتیجه برای تماشاگر تاویل‌پذیرتر می‌شد
(کیفیتی که گودو در «در انتظار گودو» ساموئل بکت دارد).
2
اگر زن جمشید را حذف می‌کرد.
که هم به نکته قبل کمک کرده بود و
هم از پراکندگی اثر در میان شخصیت‌های متعدد و
در عین حال حضور شخصیت کمرنگ زن
نجات می‌یافت.
3
اگر پدربزرگ کر و لال بود.
در وضعیت کنونی فقط لال است که
حکایت از نوعی رابطه یکسویه دارد که
در فیلم برای آن کارکردی در نظر گرفته نشده اما
اگر رابطه به کلی گسسته بود
با وضعیت منفعل شخصیت سازگارتر بود
به علاوه اینکه تاویل‌پذیری آن برای تماشاگر بیشتر می‌شد.

 
به بهانه چهارشنبه‌سوری
در بار هستی
ـ و البته همه آثار میلان کوندرا ـ
یک تاکيد اساسی بر پیچیدگی رابطه جنسی وجود دارد؛
اینکه در این رابطه همواره باید ساحت عشق را از ازدواج و
این دو را از
آنچه که باید به سادگی رفع نیاز جنسی دانست، متمایز ساخت.

تو عاشق کسی هستی، عاشق تنها یک نفر، یک شخص خاص؛
چرا که عشق بی‌همتاست، یگانه است.

تو همسر کسی(کسانی) هستی که دوستت(دوستتان) دارد(دارند) که
دوستش(دوستشان) داری و
دوست دارید به یکدیگر رسیدگی کنید و نگران هم باشید و
اینگونه است که به یکدیگر متعهد گشته‌اید و
از این تعهد، احساس امنیت می‌کنید، احساس آرامش
چرا که احساس می‌کنید به کسی(کسانی) نیاز دارید که
نگرانتان باشد(باشند)

تو شریک جنسی هر کسی هستی که
بتواند در برآوردن این نیاز(میل و خواسته) با تو شریک شود
برای لحظه‌ای، آنی؛
نه احساسی پایدار و عمیق از پیش و پس این لذت ناب و ناپایدار که
عشقش نامی و
نه دغدغه انجام و فرجامش که
تعهدش خوانی
چرا که از این نیاز همچون دیگر نیازهایت ـ تشنگی و گشنگی ـ
تنها زمانی آگاه می‌شوی و به گاه رفع هیهات که به یادش آری!

آیا در این نگاه که به غایت مردانه به نظر می‌رسد،
چیزی، هسته‌ای، و یا جوهره‌ای وجود دارد که
مردانه‌اش می‌کند یا که
این حس زاییده فضای فرهنگی امروز ماست و
به خود نه زنانه است، نه مردانه؟
نگرانی، وحشت و خودخوری مژده در چهارشنبه‌سوری
از کجا نشات می‌گیرد؟
دلخوری فریدا از کجا؟
این فاجعه‌باوری را باید به چه معنا کرد؟
به درک سنگینی تحمل‌ناپذیر «بارهستی»؟
آیا رهایی که ترزا
در انتها تجربه می‌کند
نشانه نوعی والایش و رستگاری است؟
یا سبک گرفتن «بارهستی»؟

پنجشنبه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۵

 
دو يادداشت درباره «ما همه خوبيم» از مهرزاد دانش در جام جم و ايران و
يك يادداشت از عليرضا نداف در جوان

 
Crash (2005) Paul Haggis
خلاصه داستان فيلم
ماجراي زندگي شهروندان امريكايي از قوميت‌هاي مختلف كه
در يك تصادف رانندگي با يكديگر برخورد پيدا كرده‌اند،
از ديروز تا فردا مرور مي‌شود.
* * *

كارگردان (و نويسنده) برغم موضوع جالبي كه برگزيده است
توفيقي در اجرا بدست نمي آورد و
فيلم از حد كليشه‌ها و پيش‌داوري‌هايي كه خود مي‌خواهد به نقد بكشد، فراتر نمي‌رود.
اينكه همه كركترهايي كه در تصادفي گردهم آمده اند،
از اقليت‌هاي قومي امريكا هستند و
طي دو روزي كه مرور مي‌شود اينقدر به طور هم بخورند و
وقايع طوري جفت و جور شوند كه تقريباً همه هم از خجالت هم دربيايند،
زيادي تصادفي و تصنعي است؛
به قسمي كه به باورپذيري اثر لطمه زده.

به علاوه كه كركترها در حد تيپ‌هاي آشنا و قابل انتظار تماشاگر باقي مي‌مانند و
البته به همين دليل كه عموماً به شخصيت بدل نمي‌شوند،
خود ـ چنانكه اشاره شد ـ اسير كليشه‌ها و پيش داوري‌هايي مي‌شوند كه
بناست به نقدشان برخيزند و
بدين ترتيب، مشت كركترها پيش تماشاگران باز است و
بنابراين كمتر در برانگيختن همدلي تماشاگر كاميابند.
* *‌ *
يادداشت امير عزتي

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴

 
فردا نوروز است و
آغاز سال هشتاد و پنج خورشیدی

نوروز بر همگان خجسته بادا.

 
یک
Frida (2002) Julie Taymor
فیلم که به مرور زندگی
نقاش معاصر مکزیک فریدا کالو (54-1907) می پردازد،
اثری است گیرا و به غایت زنانه که البته
به یکبار دیدنش حتماً می ارزد.

دو
ما همه خوبیم (1383) بیژن میرباقری
خلاصه داستان فیلم
دوست فرزند ارشد خانواده که در خارج بسر می برد،
با عکس و پیغامی از وی می رسد مبنی بر اینکه
می خواهد همه اعضای خانواده را در فیلمی ببیند.
مادر و پسرکوچک خانواده به تکاپو می افتند،
ولی دیگران کمتر تمایلی به همراهی دارند.
به هر تقدیر فیلم آماده می شود تا برای جمشید فرستاده شود
ولی ...
* * *

اتفاق سینمای ایران
بیژن میرباقری، در اثری بی ادعا
با بازیگرانی که هیچیک ستاره نیستند ولی
حاشا که چیزی بدهکار آنان هم نیستند
کاری کرده است کارستان که
به نظر من می توان آن را اتفاق سینمای ایران قلمداد کرد.

یک
حضوری غمناک غمناک
از آرزویی دور و به غایت دست نایافتنی و
نومیدی مفرط خانواده ای فرسوده و در آستانه فروپاشی
در فضایی ساده، معمولی، امروزی، اینجایی،
با آدم هایی بی هیچ ویژگی خاص
در تکاپوی بی وقفه روزانه روزمرگی که
پرشتاب باید به وظایف بی شمار و طاقت فرسا سپری کنند
نه مرخصی
نه ترخیصی
...

دو
ما همه خوبیم؛
حکایت دروغ هایی که برای دل خوشکنک
آن دیگری
بی محابا سرهم می کنیم،
در حالیکه خودمان را فراموش کرده ایم.
آخر چه خوبی؟ کدام خوبی؟
با چه دلخوشی؟ با چه دلگرمی؟
و با کدام امید؟ امید به چه؟ و به که؟

تا بعد...

 
پاسخی برای
«نگاهی به نقدی که بر «چهارشنبه‌سوری» نوشته شد!»

منهای یک
من آدم ناراحتی هستم،
چه کسی کاری به کارم داشته باشد و ککی به تنبانم بيندازد،
چه کسی کاری به کارم نداشته باشد و
از قضا به آنکه کاری به کارم ندارد، بيشتر کار دارم و
البته با آن ديگری، به طريق اولی بيشترتر و
در همه حال فکر می‌کنم جانب متانت را نگه می‌دارم
انشااله.

صفر
عرضم به حضور آن عزيز سررشته‌دار که خوشبختانه
زمينه مشترک و تفاهمی بین ما درباره فيلم وجود دارد که
کار را راحت می‌کند و نتيجه‌بخش بودن اين بحث را
نويد می‌دهد و آن اینکه چهارشنبه سوری
«اثر برجسته‌ای نیست».

يک
وقتی منتقد در خلاصه داستان فیلم می‌نویسد
«همه چیز انگار روبراه می‌شود»،
اولاً در مقام شرح داستان فیلم است و نه اظهارنظر و
ثانياً از طریق همین انگار می‌خواهد
داستان فیلم را لو ندهد
تا عطش تماشاگر احتمالی را فرونکشد و
در عین حال نوعی حس تعلیق را القا کند که
هم در فیلم می‌توان یافت و
منتقد بارها بدان اذعان کرده است و
هم اقتضای خلاصه داستان است
برای خواننده‌ای که احتمالاً هنوز فیلم را نديده.

دو
عزیز سررشته‌دار، نفرموده‌اید
چرا قیاس بازی عرب‌نیا و فرخ‌نژاد را بی‌جا می‌دانید؟ و
اصلاً مقایسه دو چیز به نظر شما با چه شرطی بجاست؟
آیا وجود دست کم یک وجه اشتراک
برای مقایسه دو چیز کافی نیست،
تا آن مقایسه را بجا بدانیم؟
آیا اگر بازی این دو را در نقش واحد مردنابکار
با یکدیگر مقایسه کنیم، نابجاست؟
و اگر براساس میزان توفیق هریک در برانگیختن
حس هم‌ذات‌پنداری در تماشاگر با نقش،
یکی را موفق‌تر از دیگری بدانیم، نابجاست؟
و اگر براساس مشخصات تیپیک و شخصیتی برساخته
فیلمنامه‌نویس و کارگردان و بازیگر و دیگر عوامل فیلم
به آسیب‌شناسی کرکتر پرداخته و
فراتر از تماشاگر عامی
به عنوان یک منتقد
به علل و دلایل ناکامی یکی و
کامیابی دیگری اشاره نماییم، کاری نابجاست؟

عزیز سررشته‌دار،
شما چرا گرفتار تئوری توطئه شده اید؟
چرا وقتی چیزی مورد نقد قرار می‌گیرد،
به منتقد می پردازید ؟
وگرنه عبارت «افراط در نظر منفی»
مگر جز زیر سوال بردن انگیزه اوست؟
اصولاً شما نقد را چگونه چیزی می‌دانید؟
مگر نه اینکه نقد به خودی خود حاوی عنصر نفی است و
با انکار وضع موجود آغاز می‌شود؟
آیا شما فکر می‌کنید با نقد «من» به جای نقد «نقد من»،
می توانید گرهی از مشکل بازیگری علیدوستی یا
هر مشکل دیگر بگشایید، و
به من یا دیگری کمکی برسانید؟
چنین رویه‌ای در بازخوانی انگیزه‌ها
به جای پرداختن به انگیخته‌ها،
البته به یک کار می‌آید و
آن تشفی خاطر روانی بیمار، که از شما و
همه ما دور بادا.

اما اینکه آیا می‌توان دست به تعمیم زد یا خیر و
آیا اصلاً درباره شمال شهری و جنوب شهری
گفتن و نوشتن، کاری بجاست یا نه؟
بازمی گردد به درک ما از کرکتر نمایشی که
بسیار با تلقی از شخصیت نزدیکی دارد.
در هر دو ما با ویژگی‌هایی عام و خاص مواجهیم؛
عام به واسطه نقش یا آنچه تیپ ممکن است بنامیم و
خاص به واسطه خصلت منحصر بفرد شخصیت.
بدین ترتیب، هریک از ما از وجوهی عامیم و
از وجوهی دیگر خاص.
برای مثال من از حیث تهرانی بودنم، عامم و
شبیه دیگر تهرانی‌ها
(و البته متفاوت از شهرستانی‌های محترم)
و در عین حال، خاصم، به واسطه
خلق و خوی و رنگ و روی اختصاصی خودم که
از ژنتيک و تجربیات خاص و
منحصر بفرد من ناشی می شود.
بنابراین، چرا باید از برشمردن
ويژگی‌های تیپیک دخترجوان شمال‌شهری برآشفت؟
و آن را «تعمیم منطقی نادرست» دانست؟
شما که به درستی می‌گویی
«کافی است جامعه‌شناسانه راه بیفتی و شاهد بجویی»،
حتماً شاهدها جسته‌ای که
بد نبود ارائه می‌کردی و
به ادعا بسنده نمی‌کردی که
شاهد بر رد ادعای شما بسیار است.

سه
چه بسیار فصل‌ها که
از فیلمی پسندیده ام و در عین حال، کل اثر را
نارسا و ناقص و
ناتوان در ایجاد احساس لذتی بی‌واسطه
ـ لذتی صرفاً ناشی از زیبایی اثر ـ
یافته ام.

عزیز سررشته‌دار، حتماً شما هم قبول داری که
باید کلیت اثر را در نظر گرفت و
اشاره منتقد مبنی بر اینکه
حذف دو فصل ابتدایی و انتهایی فیلم
لطمه ای بدان وارد نمی کند که هیچ،
اثر را نجات هم می دهد،
از همین زاویه است.
وگرنه ای بسا سکانس ها که به خودی خود
عالی درآمده و من هم به برخی اشاره کرده ام.

چهار
این بند اصلاً مفهوم نیست!
در واقع مشکل روایت و راوی،
چه ربطی به چند ضلعی کرکترها دارد؟ و
چگونه با کمک آن
می توان آن مشکل ديگر را حل کرد؟

پنج
درباره این بند هم فکر می کنم
به اندازه کافی نوشته ام؛
داوری با خواننده.

شش
عزیز سررشته دار، شما خودش را ناراحت نکن!
اجمالاً از چند طریق می‌توان به پیام فیلم و
موضع نهایی (صاحب) اثر رسید:
اولاً از طریق پیگیری نشانه‌هایی که
در اثر برجسته شده و بدین ترتیب
مورد تاکید قرار گرفته اند.
دوماً از طریق توجه به این نکته که
آیا این نشانه های موکد
مجموعه ای سازگار و هدفمند می سازند یا نه؟
سوماً از طریق ارتباط برقرار کردن میان آن نشانه ها و
دنیای بیرونی یا زمینه اثر
(همان بحث ارتباط تکست و کانتکست).
چهارماً از طریق ملاحظه دیگر آثار صاحب اثر که
البته هم دریافت ما را تکمیل می کند و
هم بر آن مهر تایید می زند.
اما درباره چهارشنبه سوری و اینکه
چگونه می توان چنان پیامی از آن دریافت؛
نخست نشانه های برجسته فیلم را مرور کنیم:
داستان برمبنای کار شکل می گیرد.
این نخستین نشانه و شاه‌کلید اثر برای تاویل آن است.
کار به خودی خود دلالت بر رابطه ای نامتقارن دارد که
یکسوی آن کارفرما قرار می گیرد و سوی دیگر آن کارگر
این رابطه که بطور معمول و
بنابر آموزه های مارکس استثماری است
خود دو طبقه اصلی هر اجتماعی را شکل می دهد:
طبقه فرودست و فرادست.
و البته طبقه متوسط هم بطور طبیعی
گرایش به طبقه فرادست دارد.
این تحلیل خواه ناخواه تحلیلی ایدئولوژیک است
که به داوری به نفع طبقه فرودست کارگر می پردازد و
براین اساس هر آنچه متعلق به این طبقه است،
تقدیس می کند و
هر آنچه متعلق به طبقه فرادست است،
تقبیح می کند.
بدین ترتیب است که شما از فضای شرکت خدماتی و
کارگران پیر و جوان آنجا
و به ويژه از رابطه روحی و نامزد شریفش
به جز شادی و سرزندگی و شور و شعف،
فداکاری، ازخودگذشتگی، ایثار، رفاقت،
سادگی و صداقت، نجابت،
عشق، صفا و صمیمیت نمی بینید.
شاهد مثال:
فضای مفرح حاکم بر فصل افتتاحیه در مقایسه با
فضای سنگین آمیخته به دروغ و نفاق، و نفرت و انزجار،
قهر و جدال، جدایی و استیصال، و اخم و کج خلقی فصل دوم فیلم.
کرکترها هم عموماً فاقد شخصیتند.
در واقع فرهادی با تخت و تک بعدی ساختن کرکترها و
از شخصیت تهی کردنشان و به تیپ نزدیک کردنشان و کلیشه ساختنشان
می خواهد تماشاگر به سادگی و بدون ارتکاب به خطا
بتواند درباره کرکترها همانطور داوری کند که
صاحب اثر خواسته و زمینه های آن را چیده است.
بدین ترتیب، در سیمین، مرتضی و مژده
کمتر صفت مثبتی می توان یافت و
حال آنکه در روحی و نامزدش،
کمتر صفت منفی می توان سراغ کرد.
البته در اینجا لازم است
به نشانه های ظریف دیگری هم
ـ هم نوا با آخرین سطرها در بند دهم آن عزیز سررشته‌دار ـ
اشاره کرد:
زن های فیلم اصولاً بازی خورده و اسیر مردها هستند
که البته با منطق عمومی چپ حاکم بر اثر سازگار است.
زن کار می کند و
مرد از ثمره کار وی برخوردار می شود.
زن هیچ مالکیتی بر کار خود ندارد.
دومین پیام اخلاقی فیلم را می توان اینگونه دریافت:
زنان ستمدیده عالم، علیه مردان ستمکار متحد شوید!

هفت
ای کاش تعریف دیگری برای بازیگری می آورديد!
و گرنه من چه می توانم گفت؟
یا چه باید گفت؟
که بدین ترتیب مسیر بحث مسدود می نماید.

هشت
«قبول كه جا داشت،
حساسيت بيش‌تری نسبت به چادری كه ديگر نيست،
به نمايش گذاشته می‌شد»،
این هم نقطه اشتراکی دیگر!

نه
این را هم به اندازه اشاره کرده ام،
دیگر چیزی اضافه نمی کنم.

ده
به نظر می رسد من و آن عزیز سررشته دار
نقاط اشتراک بسیاری داشته باشیم، منتهای مراتب،
در چگونگی طرح آنها
روش های متفاوتی را برگزیده ایم یا اصلاً نگزیده ایم.
به دیگر سخن اگر ایشان نیز
دلایل خود را برای ناموفق دانستن فیلم بیان می کردند،
و به تلاش صرف برای رد منتقد نمی پرداختند،
هم بسیاری از سوتفاهم ها برطرف می شد و
هم بسیاری از شباهت ها آشکار می شد
و معلوم می شد ما هردو از یک چیز می گوییم
و اختلاف بیرون شدی
و...

موخره
نقد جهانبخش نورایی را برای مثال
به عنوان شاهد دریافت فیمینیستی از فیلم
در شماره نوروزی مجله فیلم ببینید.

نقد ایرج کریمی نیز در این شماره
به نظرم خواندنی است.

یکشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۴

 
باز هم چهارشنبه‌سوری
نخست فرارسيدن موسم مراسم سنتی چهارشنبه سوری را شادباش می‌گويم.

دو ديگر اينکه دوستان سن و سال‌دارتر تلخ گوشتی نکنند و
وضعيت نابسامان ما جوانان را درک کنند که
اگر نارنجکی می ترکانيم که گوش فلک را کر می کند و
زهره رهگذر بی خبر را آب، و
اگر دلمان غنج می زند سر به سر ماموران نيروی انتظامی بگذاريم و
حتی بدمان نمی آيد کتکی هم از آنان بخوريم و
شبی را هم در محبس بگذرانيم که
فردايش پيش رفقا بتوان پزش را داد و به اصطلاح کم نياورد
اينها همه از سر شور و نشاط جوانی است و
نيرويی که بايد يک جوری تخليه کرد و
هيجان طلبی است که هيچ جور ديگر ارضا نمی شود.
خلاصه اينجورياست.
اگر کمی هم جوانی خودتان را به خاطر آوريد،
به ما حق که می دهيد هيچ
خودتان هم از خمودگی درمی آييد و
دست می دهيد به دست ما تا با هم از روی آتش بپريم و
شبی بشود خاطره انگيزناک...

سه اينکه دوست سررشته‌دار ناديده‌ای در جريده شريفه فروغ
زير عنوان «نگاهی به نقدی که بر چهارشنبه‌سوری نوشته شد!»،
بدجوری طومار نقد ما را بر چهارشنبه‌سوری به هم پيچيده است که
پيش از هر چيز دست مريزاد دارد و
ای ول که
به خواندن و نچ نچ بسنده نکرده و صاحب اين صفحه کليد را
قابل دانسته؛ آنهم به قاعده ده بند
بلکم يازده بند
...
خدايی حال دادی و
البت که حاجيت اينطوری بيشتر حال می کنه
تو نميری انگاری يکی دو پيک رفته باشم بالا
همچی گرم و نور بالا که نگو
دمت گرم
...
قبول هر سلامی عليکی داره
اصلاً سلام مستحبه ولی جوابش واجب
اينا همه قبول
ولی به تموم صفر و يکای کرکتر کرکتر خطت
باس سرفرصت از خجالتت درام
حاليته؟
پس نقداً
زت زياد.

شنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۴

 
The interpreter (2005) Sydney Pollack

خلاصه داستان
مترجم هم‌زمان سازمان ملل ناخواسته
در جريان توطئه ترور رئیس جمهوری کشوری افریقایی قرار می گیرد که
بنا دارد در مجمع عمومی سخنرانی کند.
قضیه وقتی پیچیده‌تر می شود که
درمی یابیم افراد خانواده مترجم
از قربانیان کشتارهای قومی و قبیله‌ای آن کشور هستند.
مترجم از جان خود بیم ناک می شود و
پای مامور امنیتی به میان کشیده می شود ...
* * *

به هر حال فیلم جالبی نیست! و باید پذیرفت که
بدون حس و حال هم نمی توان چیزی نوشت.

جمعه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۴

 
نقد یا بررسی؟
CINEMARCH
بحث خوب، بجا، آموزنده و لازمی را مطرح کرده است که
نقد چیست؟
از آنجا که مدتها بود می‌خواستم وارد چنین بحثی بشوم و
در خود حالی و برای خود مجالی نمی‌یافتم
اکنون فرصت را مغتنم شمرده علی‌الحساب
به نکته‌ای بسنده می‌کنم.

بررسی یا
review
را باید از نقد یا
critique
متمایز ساخت که اولی
بر مرور و معرفی آثار روز
به خواننده عمومی و نه لزوماً عامی
توسط مرورکننده ای به روز که
در آن رشته لزوماً صاحب نظر هم نیست
و عمدتاً حاوی توصیف است
تا تحلیل و ارزیابی اثر
اشاره دارد.

حال آنکه نقد
لزوماً توسط صاحب‌نظر و
در درجه نخست برای صاحب‌نظران، و
درباره اثری که لزوماً محصول روز هم نیست
نوشته و منتشر می‌شود که
و عمدتاً حاوی تحلیل و ارزیابی انتقادی اثر است.

... ادامه دارد

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۴

 
چهارشنبه‌سوری ـ ادامه 2
سعید از من برای مدعیاتم شواهدی خواسته بود با این تاکید که
در همان کامنت‌ها پاسخ بدهم، که دادم.
مهدی پیشنهاد کرد مطلب را در پست اصلی وبلاگ هم بیاورم
خوب پیشنهاد بدی نبود، آوردم.
دیگر دوستان خواهند بخشید اگر تکراری است.

حق با شماست،
ادعا نیازمند استدلال قوی و شواهد کافی است.
ابتدا درباره بازی ترانه علیدوستی؛
بازی ترانه چه در اینجا و چه در شهرزیبا،
چنانکه اشاره کردم گرفتار تیپ شخصیتی (نقش) واقعی وی
به عنوان دختر شمال شهری است که
به علت ناهمسانی و ناسازگاری و تباینی که
با تیپ شخصیتی (نقش) دختر جنوب شهری دارد،
در اطوار وی به شدت خودنمایی می‌کند.
تا اینجا که تکرار وبلاگ بود!

اگر با من موافق باشید که
هنر بازیگری بطور ایده‌آل عبارتست از
«به حالت تعلیق درآوردن خود واقعی
به همراه تمام نقش‌های اصلی و
فرعی معمول و آموخته و روزمره زندگی فرد و
در قالب نقشی دیگر رفتن
به قسمی که تمام اعمال و اطوار وی مطابق با
انتظارات این نقش و مجموعه نقش‌های مربوط و مرتبط باشد»،
آنگاه اگر بتوانم اعمال و اطواری را شاهد آورم که
به نحو مطلوبی برآورنده
انتظارات نقش دختر کم‌بضاعت نظافتچی نباشد،
قاعدتاً نظر شما را تامین کرده‌ام.

بیشترین نمود نقش را باید در
زبان ـ اعم از دایره واژگان مورد استفاده و تعدد و تنوع آن،
لحن یا شیوه بیان لغات و تاکیدهای آوایی،
ساخت دستوری و چگونگی بکارگیری انواع
اسم و ضمیر و فعل و قید و صفت و الخ در
جملات مختلف استفهامی و ...، ـ
در حرکات و سکنات ـ همچون نشستن،
ایستادن، راه رفتن، ... ـ و
در مدیریت اعمال ـ اینکه در چه موقعیتی چه عملی باید انجام داد و
چه اعمالی را نباید و ... ـ جستجو کرد
وگرنه که در حالات فکر و احساس هم موجود است
ولی کمتر قابل اشاره است.

نخستین عنصری که به چشم می‌آید
لحن همراه با کشیدگی در بیان لغات و عبارات است
به قسمی که هم ابتدا و انتهای لغات و
عبارات کمی خورده و به شکلی ناقص ادا می‌شود.
انگار فرد خسته یا نعشه باشد.
این لحن را عمدتاً می‌توان در
جوانان ـ دختر و پسر ـ شمال شهری تهران امروز پیدا کرد و
نه جوان کارگری که کار یدی می‌کند،
و باید شمرده و صریح و روشن بگوید و بشنود و
اگر جز اینگونه باشد ممکن است بگویند
تنبل و مریض و ناتوان است و یا معتاد
و در نتیجه کار گیرش نیاید یا کارش را از دست بدهد.

در عین حال زیاد هم حرف نمی‌زند،
آنهم در محل کار آنهم کار در منزل افراد که باید فقط گوش باشی، و
اگر کور و گنگ باشی چه بهتر!
حال آنکه روحی نه تنها زیاد حرف می‌زند که
حرف‌های زیادی هم می‌زند و
چیزهایی را می‌بیند که نباید ببیند...
درباره لحن یک نکته دیگر هم بگویم که
اختصاص به دختران شمال شهری دارد و آن
اضافه کردن ناز در شیوه بیان است.
این ناز که از طریق کشیده و ادا کردن لغات و
ناقص ادا کردن ابتدا و انتهای کلمات و جملات بدست می‌آید
ـ همین ناز موجب تمسخر پسرهای شمال شهری توسط
پسرهای جنوب شهری می‌شود ـ
باید کمی هم گویش را کودکانه کرد تا
کاملاً دخترانه شود که
تارهای صوتی‌اشان برای آن آماده‌تر از پسرهاست.
بیان روحی با چنین نازی و چنینی لحن کودکانه‌ای توام است؛
که به اقتضای نقش نباید باشد.

از زبان که بگذریم
ـ بحث درباره شیوه جمله سازی و
عبارت پردازی و استدلال آوری و...
بماند برای زمانی که فیلمنامه در دسترس بود ـ
به اطوار نقش می رسیم.
طراحی لباس برای نقش روحی
بسیار مناسب و متناسب است،
اما روحی به گونه ای چادر سرکرده است که
انگار بار اول است چادر سر می کند و
انگار نه انگار که با چادر بزرگ شده است.
چادر را بسیار ناشیانه می گیرد.
گویی نمی داند با این پارچه بزرگ و دست و پاگیر چه کند.
حال آنکه چادر دخترچادری
مثل موم در دستش است و با مهارت اداره اش می کند.

به علاوه چادر روحی جزئی از وجود اوست.
چیزی نیست که وقتی نباشد، خوب نباشد!
نبودش درمانده اش می کند، زمین گیرش می کند.
اینطور نیست که بشود به راحتی با آن کنار بیاید و
وقتی نبود خوب نباشد راهی شود.
حالا گیریم راهی شد،
مدام بی تاب است
تا از نگاه هایی که فکر می کند به او خیره شده اند،
هرچه سریعتر بگریزد و خلاص شود.
مدام می لولد و به خود ورمی رود و
با چادر خیالی
به حسب عادت رو تنگ می کند، و
از کنارها می گذرد
تا دیده نشود، و
می گریزد
از همه که انگار تعقیبش کنند.
حالا این شهر درندشتی است که
دیگران عام در آن درگذرند.
وقتی به دیگر خاص
یعنی از بستگان نزدیک
خاصه شوهر می رسی که وامصیبتاست.
فشار هنجاری خفقان آور است و
البته نقش مقابل هم برنمی تابد.

خوب از چادر که بگذریم،
طرز نشستن و راه رفتن روحی است که
به گونه ای فارع بال و رهاست.
انگار این دختر شرم را نمی شناسد.
این آن وجه احساسی است که
از قضا وجود یا عدمش برای ما
در بررسی این نقش حیاتی است.
در واقع روحی با چادر یا بی چادر فاقد شرم است.
کافی است در نظر آوریم شرم
ویژه جوامع سنتی تر است و
با هرچه امروزی تر شدن و شهری تر شدن،
افراد کمتر احساس شرم می کنند و
از چیزی خجالت می کشند.
بگذریم روحی طوری ترک موتور نشسته که
در آن تنها چیزی که به چشم نمی خورد
شرم و حیا است.

روحی دختری است سنتی ـ مذهبی که
در خانواده ای سنتی و چادری، و
قائل به محرم ـ نامحرم بزرگ شده است.
چگونه ممکن است ترک موتور پسردایی نامحرمش بنشیند و
کمر وی را بگیرد؟
حتی اگر شوهرش باشد
تا مدتها از وی خجالت می کشد!
همین فقدان شرم
نکته ای اساسی است که
بازی علیدوستی را نادرست و ناچسب می کند.
چادر ندارد ولی شرم و خجالتی هم ندارد،
ناچسب نیست؟

در راه رفتن هم ولنگار است.
کافی است حرکات علیدوستی را بدون رخت و لباس روحی و
با رخت و لباس جوانان شمال شهری از نو مرور کنید،
در آن شکل و شمایلی که به تیپ خسته معروف است.
با کدام بیشتر سازگار است؟
اصلاً چادر به خودی خود اجازه چنین ولنگاری را به شما می دهد؟
بله چست و چالاکی نقش نظافتچی
کاملاً پذیرفتنی است که صحبتی درباره آن نیست.

بهر حال، بحث مفصل است و
قالب درخواستی شما [کامنت] بسیار محدود.
بنابر این بحث بازی خانم علیدوستی را فعلاً کنار می گذارم و
به ملاقات مرتضی و سیمین می پردازم.
مفروض ما این است که اولاً کارگردان نمی تواند
بسیاری از کنش ها و واکنش های طبیعی چنین موقعیتی را
به نمایش بگذارد و این ملاحظه کار وی را بسیار سخت کرده است و
در ثانی می دانیم مرتضی از شوق دیدار ـ در واقع آخرین دیدار،
تا اطلاع ثانوی ـ چگونه بی تاب است و
از این فرصت کوتاه
می خواهد حداکثر استفاده را بکند،
به علاوه
سیمین هم به این شرایط واقف است و
دلیلی نداریم که وی بخواهد این رابطه هیجان انگیز را
به یکباره قطع کند.

خوب، در میمیک یکنواخت و
ثابت چهره مرتضی
به جز خستگی و استیصالی که
از ابتدا تا انتها با خود دارد،
چه چیز می بینیم؟
آیا نشانی از شکفتگی و لذت بی پیر این گناه، و
ضربان تند شهوت که می کوبد و شقیقه ات را داغ می کند
و رعشه می آورد،
در چهره وی می توان یافت؟
در چهره خنثی سیمین چطور؟
چرا هر دو بدون احساس،
فقط می خواهند دیالوگ هایشان را بگویند و
خود را از مخمصه نجات بدهند؟
مگر این فرصت به سادگی
و به راحتی به دست آمده؟
و مگر یک ملاقات ساده اداری است؟

دیالوگ احساسی
«چقدر زیر چشمات گود افتاده و سیاه شدة» سیمین
چقدر بی روح ادا می شود و
انگار هیچ انعکاس حسی در مرتضی ندارد
تا او هم نشان دهد سیمین را دوست دارد و
او را می خواهد و او برایش
خوشگلتر و باطراوت تر از همیشه است.
انگار مرتضی فقط می خواهد وعده ملاقات بعدی را
از همکار اداری اش بگیرد تا
همینطور رسمی و خشک
با هم درباره ساخت تیتزر تبلیغاتی تبادل نظر کنند!

[و در پاسخ به ابهام سعید درباره رابطه مرتضی و سیمین]
اولاً تو رو خدا ویندوزت رو درست کن که
پنگلیش خوندن خیلی سخت است!
دوماً من کی گفتم مرتضی هوس‌بازه؟
اصلاً موضوع بحث من این نبوده و نیست.
اما اینکه از بحث من چنین نتیجه ارزشی گرفته‌ای
می‌شود مطمئن شد هنوز چقدر با رواداری جنسی فاصله داریم و ...
سوماً یکی از مشکلات کارگردانی این سکانس را
باید در بلاتکلیفی کارگردان در
تحلیل حس و حال روحی ـ روانی
نقش ـ شخصیت‌های مرتضی و سیمین دانست.

و ناتوانی وی در مدیریت احساسی فضای روایی
یا دراماتیک سکانس.
چهارماً چرا فکر می‌کنی
رابطه مرتضی با سیمین جنسی نیست؟
یعنی شامه تیز زنانه مژده اشتباه کرده است؟
به این جمله توجه کن: «بوشو می‌ده!»
این نشانه بی‌نظیر
یکسره چنان بار اروتیک لازم را
بطور کافی و وافی در خود دارد که
حتی پس از به ظاهر رفع سوتفاهم مژده،
باز هم وی با شک به مرتضی می‌نگردد و
شب او را به خود راه نمی‌دهد.

پنجماً اینکه حالا در این رابطه (منظور رابطه جنسی)
کدام طرف نقش فاعل و کام‌گیر را بازی می‌کند و
کدام نقش مفعول و کام‌ده
(حتی در همین رابطه جنسی متعارف دو ناهم‌جنس)؟ و
یا اینکه نه رابطه‌ای بالغ ـ بالغ شکل می‌گیرد که
طرفین کام‌روا می‌شوند،
بحث‌های دیگری است.

ولی در این حد شاید بشود تحلیل کرد که
احتمالاً مرتضی از رابطه جنسی خود با مژده
ناراضی است،
حال یا به علت اینکه نمی‌تواند مژده را ارضا کند،
یا خودش ارضا نمی‌شود،
یا هر دو!
اما شاید اینکه سیمین هم خواهان پایان رابطه است،
نشانه ای باشد از اینکه مرتضی
از ارضای سیمین هم ناتوان است و
گریه مرتضی از اوج استیصال باشد...
* * *
یادداشت دوم همشهری کاوه بر چهارشنبه‌سوری

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]