جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸

 
La haine [The hate] (1995) Mathieu Kassovitz
داستان نسل جوان عمدتا مهاجر حاشیه نشین پاریس است که
سرخوردگی از انواع محرومیت ها و تبعیض ها،
روحشان را از نفرت انباشته است.

مسائل و مشکلات نسل جوان طبقه محروم هم
انگار همه جا یکسان است و فرق نمی کند
فرانسه باشد و پاریس یا
برزیل باشد و ریو [City of God (2002)]!

فیلم خیلی خوبی است و تماشای آن را توصیه می کنم.
موضوع و داستان فیلم شاید تازگی نداشته باشد ولی
اجرای سینمایی (فضاسازی و ایجاد ضربآهنگ) بسیار گیراست.

از نکات جالب اثر که دوست معمارم امید هم در گپ پس از تماشای فیلم
بدان اشاره کرد اینکه می توان آثار فرهنگی ـ هنری به اصطلاح
طبقه پایین [مثل اجرای DJها و موسیقی رپ، یا رقص خیابانی یا
آزاد (Street Dance or Free Style Dance)، یا
نگارگری دیواری (Graffiti)] را در زمینه و متن اجرای آنها،
مشاهده کرد و به سازگاری فرمی و محتوایی میان آنها پی برد.
...

برچسب‌ها:


دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۸۸

 
Soy Cuba [or I am Cuba] (1964) Mikhail Kalatozov
فیلم دارای چهار اپیزود است که
هر کدام وجهی از آسیب های اجتماعی جامعه کوبا را
در دوره باتیستا (پیش از انقلاب فیدل کاسترو) روایت می کند.

اپیزود اول که به نظرم قوی ترین اپیزود هم هست، از سویی،
تصویرگر عیش و نوش گردشگران مرفه امریکایی در
هتل ها، بارها و کازینوهای تجملی هاوانا (پایتخت کوبا)، و
از سوی دیگر، زندگی در فلاکت و بدبختی مردم بومی است که
آنان را به منجلاب فساد و فحشا می کشد.

اپیزود دوم، داستان کشاورزی است که
وقتی می بیند طلبکارش، زمین و حتی خانه او را
فروخته است، همه را به آتش می کشد.

قیام دانشجویان و راهپیمایی آنان از بالای پلکان دانشگاه هاوانا
به پایین پلکان که نیروهای پلیس گارد گرفته اند [که یادآور صحنه
پلکان ادسا در زرم ناو پوتمکین سرگه ای ایزنشتاین است]،
سومین اپیزود فیلم است که به لحاظ
هدایت جمعیت و فیلمبرداری بسیار قابل توجه است.

آخرین اپیزود، داستان مرد صلح جویی است که
با بمباران هوایی نیروهای ارتش فرزند کوچکش را
از دست می دهد و او به نیروهای انقلابی می پیوندد
و...

اگر چه که این فیلم سیاه و سفید سفارشی که بسیار بعدتر از
رزم ناو پوتمکین و پیروزی اراده لنی رفنشتال ساخته شده،
از آنها ضعیف تر است، ولی چنانکه اشاره شد
از جهاتی دارای جذابیت های خاص خود است. از جمله
دوربین بسیار حساب شده محتوا را همراهی می کند و
انتخاب لنز، زاویه، حرکت آن بسیار تاثیرگذار است.
به علاوه، کادربندی ها بسیار دقیق هستند و
مونتاژ در اکثر مواقع به لحاظ ریتم در خدمت کلیت اثر است.
با این همه فیلم در زمان خود (احتمالا تحت تاثیر جنگ سرد)،
چندان دیده نشد ولی خوشبختانه در سال 1995 توسط
فرانسیس فورد کاپولا و مارتین اسکورسزی
از نو به اهالی سینما معرفی شد که
تحسین فراوان اهل فن را هم برانگیخته است.

آخرین نکته ای که باید اضافه کنم
رویکرد سطحی، ساده انگارانه، تک بعدی و آشکارا شعاری
کارگردان به سوژه است که به ویژه برای مایی که
چشم و گوشمان از این گونه تبلیغات ایدئولوژیک پر است،
بیشتر مضحک و حتی ترحم برانگیز است تا آزاردهنده!
همان سیاه و سفید دیدن که در اینجا یک سرش
امریکایی مرفه بی ناموس استثمارگر و استعمارگر قرار دارد و
سر دیگرش، کوبایی فقیر ناموس پرست و صلح جو و طرفدار عدالت!

با خودم فکر می کنم
اگر چه کوبا پس از نیم قرنی که از انقلابش می گذرد،
دستاوردهای قابل توجه و تحسین برانگیزی در
حوزه های مختلف (به ویژه در بهداشت و آموزش همگانی)
داشته است، و همچون دیگر کشورهای بلوک شرق سابق،
مردم آن دیار از کار، غذا و مسکن برخوردارند،
ولی به نظر من، این همه
به محروم ماندن از نعمت آزادی نمی ارزیده است!
...

برچسب‌ها:


دوشنبه، اردیبهشت ۲۱، ۱۳۸۸

 
Ken Loach 1936-
کن لوچ انگلیسی و از کارگردانان صاحب سبک دنیا است که
متاسفانه پیش از این با او چندان آشنایی نداشتم مگر فیلم
The wind that shakes the barley 2006
را که از وی در سینما فرهنگ (قلهک) دیده بودم که در آن
به نحو تاثیرگذاری، با پرهیز از کلیشه های هالیودی مثل
استفاده از فوق ستاره ها، قهرمان پردازی، سکس، و یا خشونت،
از خلال داستانی پراحساس و در عین حال حماسی،
به موضوعی حساس و بخصوص برای او احتمالا پرمخاطره
یعنی بیدادگری نیروهای نظامی انگلیسی در ایرلند و
مبارزه آزادی خواهان ایرلندی با این اشغالگران،
پرداخته بود.

خوشبختانه طی این روزها فیلم های دیگری از لوچ دیدم. فیلم اول
Carla’s song 1996
داستان زن پناهنده(؟) ساندنیستی (نیکاراگوئه ای) است که سر از
گلاسگو درآورده و در آنجا با مردی تنها رابطه ای عاطفی برقرار می کند که
راننده اتوبوس است و این سرآغاز کشیده شدن ماجرا به
نیکاراگوا و آمیختن داستان با درگیری های خونین
انقلابیون و ضدانقلابیون مورد حمایت امریکا می شود. چرا که
زن در آرزوی یافتن پدر دخترش است...

در اینجا نیز سینمای لوچ بسیار به واقع گرایی گرایش دارد،
با حداقل قهرمان سازی و یا احساسات گرایی.

فیلم دوم
Hidden agenda 1990
به بازی های سیاسی می پردازد که به واسطه آن،
بیدادگری های نظامیان انگلیسی در ایرلند را لاپوشانی می شود.
داستان بازرسی انگلیسی است که برای تحقیق بر روی پرونده
ترور منجر به قتل خبرنگاری امریکایی در ایرلند ماموریت می یابد.
با پیش رفتن تحقیقات، معلوم می شود مقتول به سند محرمانه ای درباره
جنایت های هولناک نظامیان انگلیسی در ایرلند دست یافته بوده؛ سندی که
پای بسیاری از مقامات بلندپایه سیاسی را به میان می کشیده است...

فیلم سوم
My name is Joe 1998
خلاصه داستان از این قرار است که
جو که سابقا دائم الخمر بوده است، تصمیم دارد از طریق
فوتبال به دوستانش کمک کند پاک بمانند. مسیری که
طی کردن آن ـ دست کم در گلاسگو ـ چندان هم آسان نیست. چرا که
بنا به ماجراهایی ناچار می شود میان همکاری با توزیع کنندگان مواد مخدر،
نابودی یکی از دوستانش، و از دست دادن رابطه عاشقانه ای که
به تازگی پاگرفته است، یکی را انتخاب کند.

فیلم چهارم
Ae fond kiss 2004
این داستان هم در گلاسگو می گذرد و این بار لوچ به سراغ
عشقی پردردسر میان یک پسر مسلمان پاکستانی تبار و
یک زن ناشزه(؟) مسیحی کاتولیک می رود. چنان که
انتظار می رود ماجرا از دو نفر فراتر رفته و دو اجتماع سنتی
اقلیت قومی ـ مذهبی ـ مسلمانان پاکستانی تبار و کاتولیک ها ـ خود را
به تمامی درگیر آن چیزی می کنند که دو دلداده
حق خود و حریم زندگی خصوصی خود می دانند...

چنان که از این چند فیلمی که از لوچ دیدم برمی آید
دغدغه لوچ، موضوعات اجتماعی مبتلابه جامعه ای است که
در آن زندگی می کند! و از این رو است که
او یا سر از ایرلند درمی آورد که تاریخی یکسره مبارزه با
اشغالگری و بیدادگری دارد، و یا
سر از گلاسگویی که از حیث فقر و آسیب های اجتماعی،
به عبارتی بدترین شهر اروپا است. ولی
آنچه که به کارهای لوچ جلا و روشنی و گرما می دهد،
نگاه انسانی مثبت و گرمی است که
او به سوژه های خود دارد و بدینوسیله، داستان های خود را
به لحاظ احساسی، رنگ آمیزی مطبوع و متوازنی می کند.
به قسمی که هرگز با تماشای فیلم های وی
برغم پایان های تقریبا همگی تراژیک آنها،
احساس خفقان، آنچنان که مثلا هنگام تماشای
«زیر پوست شهر» بنی اعتماد به آدم دست می دهد،
نمی کنید.

در هر حال، آنچه در سینمای لوچ حائز اهمیت و تحسین برانگیز است
صرف نظر از موضوعات چالش برانگیزی که انتخاب می کند،
در نوع پرداخت واقع گرا و پرهیز از کلیشه های هالیودی آن است.
بنابراین، ممکن است خیلی با سینمای لوچ به عرش نروید ولی
مطمئن باشید جای مطبوعی می بردتان و لذتی نصیبتان می کند ماندنی!
...

برچسب‌ها:


یکشنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۸۸

 
Czech Dream (2004) Vit Klusak and Filip Remunda
دو تا دانشجوی فیلم سازی در جمهوری چک، کمپین تبلیغاتی مفصلی برای
سوپرمارکت «رویای چک» به راه می اندازند و بدین ترتیب،
مردم را می کشانند برای مراسم افتتاحیه اما ...
* * *
فیلم مستند(1) بسیار آموزنده و در عین حال مفرحی است که
تماشای آن را به همه دوستان توصیه می کنم.
واقعا چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ محتوا،
کار جسورانه ای است با درون مایه نقد مصرف گرایی(2).
اینکه مردم آزمندانه درپی خرید و
مصرف هستند و چه بسا از ارباب رسانه ها و
تبلیغات پرقدرت آنها و در نهایت صاحبان سرمایه،
چه گول ها که نمی خورند!
با یک چنین خط داستانی، دو فیلمساز ما راه می افتند تا
در کسوت دو سرمایه دار درست و حسابی،
کمپین پر و پیمانی برای سوپرمارکتشان به راه اندازند.
بنابراین، حرفه ای های روابط عمومی، عکاسی، گرافیک،
سازنده فیلم های تبلیغاتی و مطالعه بازار دست بکار می شوند.
و هر بار این پرسش مطرح می شود که
«آیا شما ـ هر بار یکی از افراد درگیر تبلیغات ـ اصولا
با این قبیل تبلیغات موافقید؟» که همه پاسخ ها منفی بود! و
در ادامه «پس چرا با این کمپین همکاری می کنید؟»
کلافه گی پاسخگویان خیلی جالب است. از یک طرف می گویند که
تحریص مردم و دامن زدن به مصرف کار ناپسندی است ولی
از سوی دیگر هم اشاره می کنند که
کار حرفه ای و پول درآوردن ایجاب می کند و
خلاصه چاره ای جز این ندارند که
کارشان را بهترین نحو انجام دهند!
...
یکی از بهترین قسمت های فیلم، پاسخ های مردم است به
پرسش هایی از این قبیل که
معمولا کی به خرید از سوپرمارکت می روند؟ و
در حین خرید از سوپرمارکت چه احساسی دارند؟ و
چقدر وقت صرف گشت و گذار در سوپرمارکت می کنند؟ و
اصولا چرا دوست دارند به سوپرمارکت بروند؟
پاسخ هایشان از این حیث جالب بود که
مرا یاد خودمان و تجربه فروشگاه های زنجیره ای شهروند انداخت!
سال های پس از جنگ، پس از سال ها عسرت و
نداشتن قدرت انتخاب، به یکباره
فروشگاهی می دیدی که انگار ته نداشت و
از هر چیز هر چقدر که می خواستی داشت و
از هر چیز ده ها جور و مدلش را چیده بود توی قفسه و
اگر چه بعید بود چیزی را که می خواهی، نتوانی در آن پیدا کنی، ولی
چیزهایی را می توانستی در آن پیدا کنی که حتی پیشتر فکرش را نکرده بودی!
و این تجربه منحصر بفردی را برای ما رقم می زد که
جایی برای رفتن و گشتن و تفریح کردن نداشتیم،
حالا چه چیزی می خریدیم، چه نمی خریدیم و
فقط از گشت و گذار و تماشای چیزها کیف می کردیم!
...
اما مردم برای چه آمدند؟ چرا برعکس شعارهای تبلیغاتی نامتعارف
«نیایید!»، «نخرید!» و «مصرف نکنید!» رویای چک، عمل کردند؟
پاسخ های متفاوتی می توان به این پرسش ها داد:
- حساب گری! این شاید ساده ترین گزینه باشد که
خیلی ها هم به آن اشاره کردند. اینکه کالایی را بتوانی
به قیمتی بسیار نازل و پایین تر از معمول بخری،
حتی اگر نیازی به آن نداشته باشی، وسوسه انگیز است!
در واقع، چرایی این قیمت نامتعارف را هم باید
در متعارف بودن آن جستجو کرد!
بسیاری از فروشگاه ها در بدو افتتاح برای
جلب مشتری از این سیاست استفاده می کنند.
- کنجکاوی، گشتن و تفریح کردن، و خرید اتفاقی چیزی که
معمولا در این مواقع شکار تلقی می شود،
انگیزه بسیاری دیگر بود.
- شعارهای تبلیغاتی نامتعارف هم در اقتصاد بازار متعارف است و
در نتیجه مردم شرطی شده را به عمل اقتصادی تشویق می کند.
معلوم است که هیچ بنگاه اقتصادی پول نمی دهد آگهی پخش کند و
به مردم بگوید فلان موقع افتتاحیه است،
جنس هایمان هم ارزان تر از جاهای دیگر است، ولی
شما نیایید، نخرید و مصرف نکنید!
عقل سلیم حکم می کند که منظور خلاف این بوده باشد و
این نهی کردن را باید به حساب جلب توجه بیشتر از سر
خلاف آمدی گذاشت تا هر چیز دیگر.
- پس اخلاق بازار و سرمایه داری و مصرف حکم می کند که
اعتماد کنی و بر اساس همان منطق سود و رقابت بجنبی و
از قافله عقب نمانی!
- به علاوه، همین نظام برای هر گونه خلاف آمدی،
جریمه مناسب و درخوری هم گذاشته است که
اگر کسی پا را از حق و حقوق خود فراتر گذاشت و
به ساحت دیگری یا دیگران تعرض کرد، باید جور آن را بکشد.
- پس جای عصبانیت و خشونت هم نیست!
- فقط می ماند نوعی احساس حماقت که
خیلی ها دست داده بود که
چرا بدون تامل، دنبال این تبلیغات راه افتاده اند؟
...
وقتی فکرش را می کنم می بینم اگر من هم بودم حتما می رفتم!
آنچه که در درجه اول مردم را به حرکت درمی آورد، اعتماد است و
در مرتبه بعد مثلا آزمندی!
...
نکته آخری که می خواهم اشاره کنم مسئله ای اخلاقی است.
آیا من محقق (یا هنرمند) حق دارم برای
تحقیق انسان شناسانه ام (یا پروژه هنری ام)
مردم را سرکار بگذارم؟
می توان با انسان ها مثل موش آزمایشگاهی بازی کرد؟
در دوره و زمانه ای که آزمایش بر روی حیوانات آزمایشگاهی را هم
برای اهداف بشردوستانه برنمی تابند، مشکل بتوان توجیهی برای
آزمایش هایی از این دست بر روی انسان ها دست و پا کرد!
...
1- درباره مستند بودن فیلم کمی تردید دارم
یعنی سرمایه کار را واقعا دولت تامین کرده بود؟
کمی دور از ذهن به نظر می رسد که
دولت پول دست دو تا جوان خام بدهد تا مردم را سر کار بگذارند و
بدین ترتیب، برای خودش شر درست کند.
2- درباره نقد مصرف گرایی هم باید تصحیحی صورت بگیرد و
بجای آن از مصرف زدگی استفاده شود.
و گرنه که مصرف چیز خوب و انسانی است.
اصلا بدون مصرف که انسان می میرد!
و چرخ خیلی از کارها اصلا نمی چرخد و
اصلا پیشرفت بشر منوط مصرف است. و
بدون مصرف که بشر بسیاری از اختراعات را هم نمی کرد.
بنابراین، در کاربرد آن باید احتیاط کرد.
مصرف زدگی به معنای اسراف و تباه کردن چیزها
و منابع و کالاها توجیهی ندارد. ولی
مصرف خیلی هم خوب است که
باید تشویق و ترغیب کرد افراد را به مصرف تا
این چرخ بچرخد و تولید شود و تولید بهبود یابد
و...

برچسب‌ها:


This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]