سه‌شنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۱

 
کاغذ بی خط ـ ناصر تقوايی
* * *
سه
عشق؟ ... چه می دانم، وقتی که نيست؟
چيزی کم است، انگار. می رويم، می آييم، زندگی می کنيم و زندگی می بخشيم. اما چيزی کم است انگار. وقتی شريک آدم پس از يک عمر زندگی مشترک، می رود و تنهايمان می گذارد، لابد بايد تنهاتر شويم؛ و وقتی نمی شويم، حتماً چيزی کم بوده است. ولی کسی نمی داند، کسی نمی خواهد بداند، و يا کسی فرصت ندارد که درباره اش فکر کند که نکند چيزی کم باشد. تا خردسالی است که حرجی نيست. بزرگسالی هم سپری می شود، و ما خوشبختی را در ناکجا آبادی می جوييم که خودمان هم می دانيم رويايی بيش نيست. حال آنکه سعادت ما از ما جدا نبايد باشد؛ در درون خود ما شايد.
چيزی کم است، انگار. و گرنه که روزها را بی کم و کاست و پشت سر هم به شب می رسانم. نه هرگز نشده است. مسواک نزده هرگز نخوابيده ام و صبحانه نخورده هرگز از خانه بيرون نزده ام. همواره زنم را بوسيده ام و پيش از رفتن گفته ام: عزيزم خدا حافظ! و پس از رسيدن هم فراموش نکرده ام که بايد ببوسمش و بگويم: عزيزم سلام! همه چيز به ظاهر مرتب است ... اما انگار چيزی کم است. چيزی که نمی دانم چيست.
به تعويق می اندازيمش تا بيابيمش. پيش چشم است و نمی بينيمش ...
چيزی کم است، می دانم. چيزی که نمی دانم چيست. ولی می دانم بوده است و کسی آن را از من ربوده؛ چيزی که مال خود من بوده، ربوده ...

نظرات: ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]