پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۴

 
چهارشنبه‌سوری ـ ادامه 2
سعید از من برای مدعیاتم شواهدی خواسته بود با این تاکید که
در همان کامنت‌ها پاسخ بدهم، که دادم.
مهدی پیشنهاد کرد مطلب را در پست اصلی وبلاگ هم بیاورم
خوب پیشنهاد بدی نبود، آوردم.
دیگر دوستان خواهند بخشید اگر تکراری است.

حق با شماست،
ادعا نیازمند استدلال قوی و شواهد کافی است.
ابتدا درباره بازی ترانه علیدوستی؛
بازی ترانه چه در اینجا و چه در شهرزیبا،
چنانکه اشاره کردم گرفتار تیپ شخصیتی (نقش) واقعی وی
به عنوان دختر شمال شهری است که
به علت ناهمسانی و ناسازگاری و تباینی که
با تیپ شخصیتی (نقش) دختر جنوب شهری دارد،
در اطوار وی به شدت خودنمایی می‌کند.
تا اینجا که تکرار وبلاگ بود!

اگر با من موافق باشید که
هنر بازیگری بطور ایده‌آل عبارتست از
«به حالت تعلیق درآوردن خود واقعی
به همراه تمام نقش‌های اصلی و
فرعی معمول و آموخته و روزمره زندگی فرد و
در قالب نقشی دیگر رفتن
به قسمی که تمام اعمال و اطوار وی مطابق با
انتظارات این نقش و مجموعه نقش‌های مربوط و مرتبط باشد»،
آنگاه اگر بتوانم اعمال و اطواری را شاهد آورم که
به نحو مطلوبی برآورنده
انتظارات نقش دختر کم‌بضاعت نظافتچی نباشد،
قاعدتاً نظر شما را تامین کرده‌ام.

بیشترین نمود نقش را باید در
زبان ـ اعم از دایره واژگان مورد استفاده و تعدد و تنوع آن،
لحن یا شیوه بیان لغات و تاکیدهای آوایی،
ساخت دستوری و چگونگی بکارگیری انواع
اسم و ضمیر و فعل و قید و صفت و الخ در
جملات مختلف استفهامی و ...، ـ
در حرکات و سکنات ـ همچون نشستن،
ایستادن، راه رفتن، ... ـ و
در مدیریت اعمال ـ اینکه در چه موقعیتی چه عملی باید انجام داد و
چه اعمالی را نباید و ... ـ جستجو کرد
وگرنه که در حالات فکر و احساس هم موجود است
ولی کمتر قابل اشاره است.

نخستین عنصری که به چشم می‌آید
لحن همراه با کشیدگی در بیان لغات و عبارات است
به قسمی که هم ابتدا و انتهای لغات و
عبارات کمی خورده و به شکلی ناقص ادا می‌شود.
انگار فرد خسته یا نعشه باشد.
این لحن را عمدتاً می‌توان در
جوانان ـ دختر و پسر ـ شمال شهری تهران امروز پیدا کرد و
نه جوان کارگری که کار یدی می‌کند،
و باید شمرده و صریح و روشن بگوید و بشنود و
اگر جز اینگونه باشد ممکن است بگویند
تنبل و مریض و ناتوان است و یا معتاد
و در نتیجه کار گیرش نیاید یا کارش را از دست بدهد.

در عین حال زیاد هم حرف نمی‌زند،
آنهم در محل کار آنهم کار در منزل افراد که باید فقط گوش باشی، و
اگر کور و گنگ باشی چه بهتر!
حال آنکه روحی نه تنها زیاد حرف می‌زند که
حرف‌های زیادی هم می‌زند و
چیزهایی را می‌بیند که نباید ببیند...
درباره لحن یک نکته دیگر هم بگویم که
اختصاص به دختران شمال شهری دارد و آن
اضافه کردن ناز در شیوه بیان است.
این ناز که از طریق کشیده و ادا کردن لغات و
ناقص ادا کردن ابتدا و انتهای کلمات و جملات بدست می‌آید
ـ همین ناز موجب تمسخر پسرهای شمال شهری توسط
پسرهای جنوب شهری می‌شود ـ
باید کمی هم گویش را کودکانه کرد تا
کاملاً دخترانه شود که
تارهای صوتی‌اشان برای آن آماده‌تر از پسرهاست.
بیان روحی با چنین نازی و چنینی لحن کودکانه‌ای توام است؛
که به اقتضای نقش نباید باشد.

از زبان که بگذریم
ـ بحث درباره شیوه جمله سازی و
عبارت پردازی و استدلال آوری و...
بماند برای زمانی که فیلمنامه در دسترس بود ـ
به اطوار نقش می رسیم.
طراحی لباس برای نقش روحی
بسیار مناسب و متناسب است،
اما روحی به گونه ای چادر سرکرده است که
انگار بار اول است چادر سر می کند و
انگار نه انگار که با چادر بزرگ شده است.
چادر را بسیار ناشیانه می گیرد.
گویی نمی داند با این پارچه بزرگ و دست و پاگیر چه کند.
حال آنکه چادر دخترچادری
مثل موم در دستش است و با مهارت اداره اش می کند.

به علاوه چادر روحی جزئی از وجود اوست.
چیزی نیست که وقتی نباشد، خوب نباشد!
نبودش درمانده اش می کند، زمین گیرش می کند.
اینطور نیست که بشود به راحتی با آن کنار بیاید و
وقتی نبود خوب نباشد راهی شود.
حالا گیریم راهی شد،
مدام بی تاب است
تا از نگاه هایی که فکر می کند به او خیره شده اند،
هرچه سریعتر بگریزد و خلاص شود.
مدام می لولد و به خود ورمی رود و
با چادر خیالی
به حسب عادت رو تنگ می کند، و
از کنارها می گذرد
تا دیده نشود، و
می گریزد
از همه که انگار تعقیبش کنند.
حالا این شهر درندشتی است که
دیگران عام در آن درگذرند.
وقتی به دیگر خاص
یعنی از بستگان نزدیک
خاصه شوهر می رسی که وامصیبتاست.
فشار هنجاری خفقان آور است و
البته نقش مقابل هم برنمی تابد.

خوب از چادر که بگذریم،
طرز نشستن و راه رفتن روحی است که
به گونه ای فارع بال و رهاست.
انگار این دختر شرم را نمی شناسد.
این آن وجه احساسی است که
از قضا وجود یا عدمش برای ما
در بررسی این نقش حیاتی است.
در واقع روحی با چادر یا بی چادر فاقد شرم است.
کافی است در نظر آوریم شرم
ویژه جوامع سنتی تر است و
با هرچه امروزی تر شدن و شهری تر شدن،
افراد کمتر احساس شرم می کنند و
از چیزی خجالت می کشند.
بگذریم روحی طوری ترک موتور نشسته که
در آن تنها چیزی که به چشم نمی خورد
شرم و حیا است.

روحی دختری است سنتی ـ مذهبی که
در خانواده ای سنتی و چادری، و
قائل به محرم ـ نامحرم بزرگ شده است.
چگونه ممکن است ترک موتور پسردایی نامحرمش بنشیند و
کمر وی را بگیرد؟
حتی اگر شوهرش باشد
تا مدتها از وی خجالت می کشد!
همین فقدان شرم
نکته ای اساسی است که
بازی علیدوستی را نادرست و ناچسب می کند.
چادر ندارد ولی شرم و خجالتی هم ندارد،
ناچسب نیست؟

در راه رفتن هم ولنگار است.
کافی است حرکات علیدوستی را بدون رخت و لباس روحی و
با رخت و لباس جوانان شمال شهری از نو مرور کنید،
در آن شکل و شمایلی که به تیپ خسته معروف است.
با کدام بیشتر سازگار است؟
اصلاً چادر به خودی خود اجازه چنین ولنگاری را به شما می دهد؟
بله چست و چالاکی نقش نظافتچی
کاملاً پذیرفتنی است که صحبتی درباره آن نیست.

بهر حال، بحث مفصل است و
قالب درخواستی شما [کامنت] بسیار محدود.
بنابر این بحث بازی خانم علیدوستی را فعلاً کنار می گذارم و
به ملاقات مرتضی و سیمین می پردازم.
مفروض ما این است که اولاً کارگردان نمی تواند
بسیاری از کنش ها و واکنش های طبیعی چنین موقعیتی را
به نمایش بگذارد و این ملاحظه کار وی را بسیار سخت کرده است و
در ثانی می دانیم مرتضی از شوق دیدار ـ در واقع آخرین دیدار،
تا اطلاع ثانوی ـ چگونه بی تاب است و
از این فرصت کوتاه
می خواهد حداکثر استفاده را بکند،
به علاوه
سیمین هم به این شرایط واقف است و
دلیلی نداریم که وی بخواهد این رابطه هیجان انگیز را
به یکباره قطع کند.

خوب، در میمیک یکنواخت و
ثابت چهره مرتضی
به جز خستگی و استیصالی که
از ابتدا تا انتها با خود دارد،
چه چیز می بینیم؟
آیا نشانی از شکفتگی و لذت بی پیر این گناه، و
ضربان تند شهوت که می کوبد و شقیقه ات را داغ می کند
و رعشه می آورد،
در چهره وی می توان یافت؟
در چهره خنثی سیمین چطور؟
چرا هر دو بدون احساس،
فقط می خواهند دیالوگ هایشان را بگویند و
خود را از مخمصه نجات بدهند؟
مگر این فرصت به سادگی
و به راحتی به دست آمده؟
و مگر یک ملاقات ساده اداری است؟

دیالوگ احساسی
«چقدر زیر چشمات گود افتاده و سیاه شدة» سیمین
چقدر بی روح ادا می شود و
انگار هیچ انعکاس حسی در مرتضی ندارد
تا او هم نشان دهد سیمین را دوست دارد و
او را می خواهد و او برایش
خوشگلتر و باطراوت تر از همیشه است.
انگار مرتضی فقط می خواهد وعده ملاقات بعدی را
از همکار اداری اش بگیرد تا
همینطور رسمی و خشک
با هم درباره ساخت تیتزر تبلیغاتی تبادل نظر کنند!

[و در پاسخ به ابهام سعید درباره رابطه مرتضی و سیمین]
اولاً تو رو خدا ویندوزت رو درست کن که
پنگلیش خوندن خیلی سخت است!
دوماً من کی گفتم مرتضی هوس‌بازه؟
اصلاً موضوع بحث من این نبوده و نیست.
اما اینکه از بحث من چنین نتیجه ارزشی گرفته‌ای
می‌شود مطمئن شد هنوز چقدر با رواداری جنسی فاصله داریم و ...
سوماً یکی از مشکلات کارگردانی این سکانس را
باید در بلاتکلیفی کارگردان در
تحلیل حس و حال روحی ـ روانی
نقش ـ شخصیت‌های مرتضی و سیمین دانست.

و ناتوانی وی در مدیریت احساسی فضای روایی
یا دراماتیک سکانس.
چهارماً چرا فکر می‌کنی
رابطه مرتضی با سیمین جنسی نیست؟
یعنی شامه تیز زنانه مژده اشتباه کرده است؟
به این جمله توجه کن: «بوشو می‌ده!»
این نشانه بی‌نظیر
یکسره چنان بار اروتیک لازم را
بطور کافی و وافی در خود دارد که
حتی پس از به ظاهر رفع سوتفاهم مژده،
باز هم وی با شک به مرتضی می‌نگردد و
شب او را به خود راه نمی‌دهد.

پنجماً اینکه حالا در این رابطه (منظور رابطه جنسی)
کدام طرف نقش فاعل و کام‌گیر را بازی می‌کند و
کدام نقش مفعول و کام‌ده
(حتی در همین رابطه جنسی متعارف دو ناهم‌جنس)؟ و
یا اینکه نه رابطه‌ای بالغ ـ بالغ شکل می‌گیرد که
طرفین کام‌روا می‌شوند،
بحث‌های دیگری است.

ولی در این حد شاید بشود تحلیل کرد که
احتمالاً مرتضی از رابطه جنسی خود با مژده
ناراضی است،
حال یا به علت اینکه نمی‌تواند مژده را ارضا کند،
یا خودش ارضا نمی‌شود،
یا هر دو!
اما شاید اینکه سیمین هم خواهان پایان رابطه است،
نشانه ای باشد از اینکه مرتضی
از ارضای سیمین هم ناتوان است و
گریه مرتضی از اوج استیصال باشد...
* * *
یادداشت دوم همشهری کاوه بر چهارشنبه‌سوری

نظرات: ارسال یک نظر

اشتراک در نظرات پیام [Atom]





<< صفحهٔ اصلی

This page is powered by Blogger. Isn't yours?

اشتراک در پست‌ها [Atom]