یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴
پاسخی برای
«نگاهی به نقدی که بر «چهارشنبهسوری» نوشته شد!»
منهای یک
من آدم ناراحتی هستم،
چه کسی کاری به کارم داشته باشد و ککی به تنبانم بيندازد،
چه کسی کاری به کارم نداشته باشد و
از قضا به آنکه کاری به کارم ندارد، بيشتر کار دارم و
البته با آن ديگری، به طريق اولی بيشترتر و
در همه حال فکر میکنم جانب متانت را نگه میدارم
انشااله.
صفر
عرضم به حضور آن عزيز سررشتهدار که خوشبختانه
زمينه مشترک و تفاهمی بین ما درباره فيلم وجود دارد که
کار را راحت میکند و نتيجهبخش بودن اين بحث را
نويد میدهد و آن اینکه چهارشنبه سوری
«اثر برجستهای نیست».
يک
وقتی منتقد در خلاصه داستان فیلم مینویسد
«همه چیز انگار روبراه میشود»،
اولاً در مقام شرح داستان فیلم است و نه اظهارنظر و
ثانياً از طریق همین انگار میخواهد
داستان فیلم را لو ندهد
تا عطش تماشاگر احتمالی را فرونکشد و
در عین حال نوعی حس تعلیق را القا کند که
هم در فیلم میتوان یافت و
منتقد بارها بدان اذعان کرده است و
هم اقتضای خلاصه داستان است
برای خوانندهای که احتمالاً هنوز فیلم را نديده.
دو
عزیز سررشتهدار، نفرمودهاید
چرا قیاس بازی عربنیا و فرخنژاد را بیجا میدانید؟ و
اصلاً مقایسه دو چیز به نظر شما با چه شرطی بجاست؟
آیا وجود دست کم یک وجه اشتراک
برای مقایسه دو چیز کافی نیست،
تا آن مقایسه را بجا بدانیم؟
آیا اگر بازی این دو را در نقش واحد مردنابکار
با یکدیگر مقایسه کنیم، نابجاست؟
و اگر براساس میزان توفیق هریک در برانگیختن
حس همذاتپنداری در تماشاگر با نقش،
یکی را موفقتر از دیگری بدانیم، نابجاست؟
و اگر براساس مشخصات تیپیک و شخصیتی برساخته
فیلمنامهنویس و کارگردان و بازیگر و دیگر عوامل فیلم
به آسیبشناسی کرکتر پرداخته و
فراتر از تماشاگر عامی
به عنوان یک منتقد
به علل و دلایل ناکامی یکی و
کامیابی دیگری اشاره نماییم، کاری نابجاست؟
عزیز سررشتهدار،
شما چرا گرفتار تئوری توطئه شده اید؟
چرا وقتی چیزی مورد نقد قرار میگیرد،
به منتقد می پردازید ؟
وگرنه عبارت «افراط در نظر منفی»
مگر جز زیر سوال بردن انگیزه اوست؟
اصولاً شما نقد را چگونه چیزی میدانید؟
مگر نه اینکه نقد به خودی خود حاوی عنصر نفی است و
با انکار وضع موجود آغاز میشود؟
آیا شما فکر میکنید با نقد «من» به جای نقد «نقد من»،
می توانید گرهی از مشکل بازیگری علیدوستی یا
هر مشکل دیگر بگشایید، و
به من یا دیگری کمکی برسانید؟
چنین رویهای در بازخوانی انگیزهها
به جای پرداختن به انگیختهها،
البته به یک کار میآید و
آن تشفی خاطر روانی بیمار، که از شما و
همه ما دور بادا.
اما اینکه آیا میتوان دست به تعمیم زد یا خیر و
آیا اصلاً درباره شمال شهری و جنوب شهری
گفتن و نوشتن، کاری بجاست یا نه؟
بازمی گردد به درک ما از کرکتر نمایشی که
بسیار با تلقی از شخصیت نزدیکی دارد.
در هر دو ما با ویژگیهایی عام و خاص مواجهیم؛
عام به واسطه نقش یا آنچه تیپ ممکن است بنامیم و
خاص به واسطه خصلت منحصر بفرد شخصیت.
بدین ترتیب، هریک از ما از وجوهی عامیم و
از وجوهی دیگر خاص.
برای مثال من از حیث تهرانی بودنم، عامم و
شبیه دیگر تهرانیها
(و البته متفاوت از شهرستانیهای محترم)
و در عین حال، خاصم، به واسطه
خلق و خوی و رنگ و روی اختصاصی خودم که
از ژنتيک و تجربیات خاص و
منحصر بفرد من ناشی می شود.
بنابراین، چرا باید از برشمردن
ويژگیهای تیپیک دخترجوان شمالشهری برآشفت؟
و آن را «تعمیم منطقی نادرست» دانست؟
شما که به درستی میگویی
«کافی است جامعهشناسانه راه بیفتی و شاهد بجویی»،
حتماً شاهدها جستهای که
بد نبود ارائه میکردی و
به ادعا بسنده نمیکردی که
شاهد بر رد ادعای شما بسیار است.
سه
چه بسیار فصلها که
از فیلمی پسندیده ام و در عین حال، کل اثر را
نارسا و ناقص و
ناتوان در ایجاد احساس لذتی بیواسطه
ـ لذتی صرفاً ناشی از زیبایی اثر ـ
یافته ام.
عزیز سررشتهدار، حتماً شما هم قبول داری که
باید کلیت اثر را در نظر گرفت و
اشاره منتقد مبنی بر اینکه
حذف دو فصل ابتدایی و انتهایی فیلم
لطمه ای بدان وارد نمی کند که هیچ،
اثر را نجات هم می دهد،
از همین زاویه است.
وگرنه ای بسا سکانس ها که به خودی خود
عالی درآمده و من هم به برخی اشاره کرده ام.
چهار
این بند اصلاً مفهوم نیست!
در واقع مشکل روایت و راوی،
چه ربطی به چند ضلعی کرکترها دارد؟ و
چگونه با کمک آن
می توان آن مشکل ديگر را حل کرد؟
پنج
درباره این بند هم فکر می کنم
به اندازه کافی نوشته ام؛
داوری با خواننده.
شش
عزیز سررشته دار، شما خودش را ناراحت نکن!
اجمالاً از چند طریق میتوان به پیام فیلم و
موضع نهایی (صاحب) اثر رسید:
اولاً از طریق پیگیری نشانههایی که
در اثر برجسته شده و بدین ترتیب
مورد تاکید قرار گرفته اند.
دوماً از طریق توجه به این نکته که
آیا این نشانه های موکد
مجموعه ای سازگار و هدفمند می سازند یا نه؟
سوماً از طریق ارتباط برقرار کردن میان آن نشانه ها و
دنیای بیرونی یا زمینه اثر
(همان بحث ارتباط تکست و کانتکست).
چهارماً از طریق ملاحظه دیگر آثار صاحب اثر که
البته هم دریافت ما را تکمیل می کند و
هم بر آن مهر تایید می زند.
اما درباره چهارشنبه سوری و اینکه
چگونه می توان چنان پیامی از آن دریافت؛
نخست نشانه های برجسته فیلم را مرور کنیم:
داستان برمبنای کار شکل می گیرد.
این نخستین نشانه و شاهکلید اثر برای تاویل آن است.
کار به خودی خود دلالت بر رابطه ای نامتقارن دارد که
یکسوی آن کارفرما قرار می گیرد و سوی دیگر آن کارگر
این رابطه که بطور معمول و
بنابر آموزه های مارکس استثماری است
خود دو طبقه اصلی هر اجتماعی را شکل می دهد:
طبقه فرودست و فرادست.
و البته طبقه متوسط هم بطور طبیعی
گرایش به طبقه فرادست دارد.
این تحلیل خواه ناخواه تحلیلی ایدئولوژیک است
که به داوری به نفع طبقه فرودست کارگر می پردازد و
براین اساس هر آنچه متعلق به این طبقه است،
تقدیس می کند و
هر آنچه متعلق به طبقه فرادست است،
تقبیح می کند.
بدین ترتیب است که شما از فضای شرکت خدماتی و
کارگران پیر و جوان آنجا
و به ويژه از رابطه روحی و نامزد شریفش
به جز شادی و سرزندگی و شور و شعف،
فداکاری، ازخودگذشتگی، ایثار، رفاقت،
سادگی و صداقت، نجابت،
عشق، صفا و صمیمیت نمی بینید.
شاهد مثال:
فضای مفرح حاکم بر فصل افتتاحیه در مقایسه با
فضای سنگین آمیخته به دروغ و نفاق، و نفرت و انزجار،
قهر و جدال، جدایی و استیصال، و اخم و کج خلقی فصل دوم فیلم.
کرکترها هم عموماً فاقد شخصیتند.
در واقع فرهادی با تخت و تک بعدی ساختن کرکترها و
از شخصیت تهی کردنشان و به تیپ نزدیک کردنشان و کلیشه ساختنشان
می خواهد تماشاگر به سادگی و بدون ارتکاب به خطا
بتواند درباره کرکترها همانطور داوری کند که
صاحب اثر خواسته و زمینه های آن را چیده است.
بدین ترتیب، در سیمین، مرتضی و مژده
کمتر صفت مثبتی می توان یافت و
حال آنکه در روحی و نامزدش،
کمتر صفت منفی می توان سراغ کرد.
البته در اینجا لازم است
به نشانه های ظریف دیگری هم
ـ هم نوا با آخرین سطرها در بند دهم آن عزیز سررشتهدار ـ
اشاره کرد:
زن های فیلم اصولاً بازی خورده و اسیر مردها هستند
که البته با منطق عمومی چپ حاکم بر اثر سازگار است.
زن کار می کند و
مرد از ثمره کار وی برخوردار می شود.
زن هیچ مالکیتی بر کار خود ندارد.
دومین پیام اخلاقی فیلم را می توان اینگونه دریافت:
زنان ستمدیده عالم، علیه مردان ستمکار متحد شوید!
هفت
ای کاش تعریف دیگری برای بازیگری می آورديد!
و گرنه من چه می توانم گفت؟
یا چه باید گفت؟
که بدین ترتیب مسیر بحث مسدود می نماید.
هشت
«قبول كه جا داشت،
حساسيت بيشتری نسبت به چادری كه ديگر نيست،
به نمايش گذاشته میشد»،
این هم نقطه اشتراکی دیگر!
نه
این را هم به اندازه اشاره کرده ام،
دیگر چیزی اضافه نمی کنم.
ده
به نظر می رسد من و آن عزیز سررشته دار
نقاط اشتراک بسیاری داشته باشیم، منتهای مراتب،
در چگونگی طرح آنها
روش های متفاوتی را برگزیده ایم یا اصلاً نگزیده ایم.
به دیگر سخن اگر ایشان نیز
دلایل خود را برای ناموفق دانستن فیلم بیان می کردند،
و به تلاش صرف برای رد منتقد نمی پرداختند،
هم بسیاری از سوتفاهم ها برطرف می شد و
هم بسیاری از شباهت ها آشکار می شد
و معلوم می شد ما هردو از یک چیز می گوییم
و اختلاف بیرون شدی
و...
موخره
نقد جهانبخش نورایی را برای مثال
به عنوان شاهد دریافت فیمینیستی از فیلم
در شماره نوروزی مجله فیلم ببینید.
نقد ایرج کریمی نیز در این شماره
به نظرم خواندنی است.
«نگاهی به نقدی که بر «چهارشنبهسوری» نوشته شد!»
منهای یک
من آدم ناراحتی هستم،
چه کسی کاری به کارم داشته باشد و ککی به تنبانم بيندازد،
چه کسی کاری به کارم نداشته باشد و
از قضا به آنکه کاری به کارم ندارد، بيشتر کار دارم و
البته با آن ديگری، به طريق اولی بيشترتر و
در همه حال فکر میکنم جانب متانت را نگه میدارم
انشااله.
صفر
عرضم به حضور آن عزيز سررشتهدار که خوشبختانه
زمينه مشترک و تفاهمی بین ما درباره فيلم وجود دارد که
کار را راحت میکند و نتيجهبخش بودن اين بحث را
نويد میدهد و آن اینکه چهارشنبه سوری
«اثر برجستهای نیست».
يک
وقتی منتقد در خلاصه داستان فیلم مینویسد
«همه چیز انگار روبراه میشود»،
اولاً در مقام شرح داستان فیلم است و نه اظهارنظر و
ثانياً از طریق همین انگار میخواهد
داستان فیلم را لو ندهد
تا عطش تماشاگر احتمالی را فرونکشد و
در عین حال نوعی حس تعلیق را القا کند که
هم در فیلم میتوان یافت و
منتقد بارها بدان اذعان کرده است و
هم اقتضای خلاصه داستان است
برای خوانندهای که احتمالاً هنوز فیلم را نديده.
دو
عزیز سررشتهدار، نفرمودهاید
چرا قیاس بازی عربنیا و فرخنژاد را بیجا میدانید؟ و
اصلاً مقایسه دو چیز به نظر شما با چه شرطی بجاست؟
آیا وجود دست کم یک وجه اشتراک
برای مقایسه دو چیز کافی نیست،
تا آن مقایسه را بجا بدانیم؟
آیا اگر بازی این دو را در نقش واحد مردنابکار
با یکدیگر مقایسه کنیم، نابجاست؟
و اگر براساس میزان توفیق هریک در برانگیختن
حس همذاتپنداری در تماشاگر با نقش،
یکی را موفقتر از دیگری بدانیم، نابجاست؟
و اگر براساس مشخصات تیپیک و شخصیتی برساخته
فیلمنامهنویس و کارگردان و بازیگر و دیگر عوامل فیلم
به آسیبشناسی کرکتر پرداخته و
فراتر از تماشاگر عامی
به عنوان یک منتقد
به علل و دلایل ناکامی یکی و
کامیابی دیگری اشاره نماییم، کاری نابجاست؟
عزیز سررشتهدار،
شما چرا گرفتار تئوری توطئه شده اید؟
چرا وقتی چیزی مورد نقد قرار میگیرد،
به منتقد می پردازید ؟
وگرنه عبارت «افراط در نظر منفی»
مگر جز زیر سوال بردن انگیزه اوست؟
اصولاً شما نقد را چگونه چیزی میدانید؟
مگر نه اینکه نقد به خودی خود حاوی عنصر نفی است و
با انکار وضع موجود آغاز میشود؟
آیا شما فکر میکنید با نقد «من» به جای نقد «نقد من»،
می توانید گرهی از مشکل بازیگری علیدوستی یا
هر مشکل دیگر بگشایید، و
به من یا دیگری کمکی برسانید؟
چنین رویهای در بازخوانی انگیزهها
به جای پرداختن به انگیختهها،
البته به یک کار میآید و
آن تشفی خاطر روانی بیمار، که از شما و
همه ما دور بادا.
اما اینکه آیا میتوان دست به تعمیم زد یا خیر و
آیا اصلاً درباره شمال شهری و جنوب شهری
گفتن و نوشتن، کاری بجاست یا نه؟
بازمی گردد به درک ما از کرکتر نمایشی که
بسیار با تلقی از شخصیت نزدیکی دارد.
در هر دو ما با ویژگیهایی عام و خاص مواجهیم؛
عام به واسطه نقش یا آنچه تیپ ممکن است بنامیم و
خاص به واسطه خصلت منحصر بفرد شخصیت.
بدین ترتیب، هریک از ما از وجوهی عامیم و
از وجوهی دیگر خاص.
برای مثال من از حیث تهرانی بودنم، عامم و
شبیه دیگر تهرانیها
(و البته متفاوت از شهرستانیهای محترم)
و در عین حال، خاصم، به واسطه
خلق و خوی و رنگ و روی اختصاصی خودم که
از ژنتيک و تجربیات خاص و
منحصر بفرد من ناشی می شود.
بنابراین، چرا باید از برشمردن
ويژگیهای تیپیک دخترجوان شمالشهری برآشفت؟
و آن را «تعمیم منطقی نادرست» دانست؟
شما که به درستی میگویی
«کافی است جامعهشناسانه راه بیفتی و شاهد بجویی»،
حتماً شاهدها جستهای که
بد نبود ارائه میکردی و
به ادعا بسنده نمیکردی که
شاهد بر رد ادعای شما بسیار است.
سه
چه بسیار فصلها که
از فیلمی پسندیده ام و در عین حال، کل اثر را
نارسا و ناقص و
ناتوان در ایجاد احساس لذتی بیواسطه
ـ لذتی صرفاً ناشی از زیبایی اثر ـ
یافته ام.
عزیز سررشتهدار، حتماً شما هم قبول داری که
باید کلیت اثر را در نظر گرفت و
اشاره منتقد مبنی بر اینکه
حذف دو فصل ابتدایی و انتهایی فیلم
لطمه ای بدان وارد نمی کند که هیچ،
اثر را نجات هم می دهد،
از همین زاویه است.
وگرنه ای بسا سکانس ها که به خودی خود
عالی درآمده و من هم به برخی اشاره کرده ام.
چهار
این بند اصلاً مفهوم نیست!
در واقع مشکل روایت و راوی،
چه ربطی به چند ضلعی کرکترها دارد؟ و
چگونه با کمک آن
می توان آن مشکل ديگر را حل کرد؟
پنج
درباره این بند هم فکر می کنم
به اندازه کافی نوشته ام؛
داوری با خواننده.
شش
عزیز سررشته دار، شما خودش را ناراحت نکن!
اجمالاً از چند طریق میتوان به پیام فیلم و
موضع نهایی (صاحب) اثر رسید:
اولاً از طریق پیگیری نشانههایی که
در اثر برجسته شده و بدین ترتیب
مورد تاکید قرار گرفته اند.
دوماً از طریق توجه به این نکته که
آیا این نشانه های موکد
مجموعه ای سازگار و هدفمند می سازند یا نه؟
سوماً از طریق ارتباط برقرار کردن میان آن نشانه ها و
دنیای بیرونی یا زمینه اثر
(همان بحث ارتباط تکست و کانتکست).
چهارماً از طریق ملاحظه دیگر آثار صاحب اثر که
البته هم دریافت ما را تکمیل می کند و
هم بر آن مهر تایید می زند.
اما درباره چهارشنبه سوری و اینکه
چگونه می توان چنان پیامی از آن دریافت؛
نخست نشانه های برجسته فیلم را مرور کنیم:
داستان برمبنای کار شکل می گیرد.
این نخستین نشانه و شاهکلید اثر برای تاویل آن است.
کار به خودی خود دلالت بر رابطه ای نامتقارن دارد که
یکسوی آن کارفرما قرار می گیرد و سوی دیگر آن کارگر
این رابطه که بطور معمول و
بنابر آموزه های مارکس استثماری است
خود دو طبقه اصلی هر اجتماعی را شکل می دهد:
طبقه فرودست و فرادست.
و البته طبقه متوسط هم بطور طبیعی
گرایش به طبقه فرادست دارد.
این تحلیل خواه ناخواه تحلیلی ایدئولوژیک است
که به داوری به نفع طبقه فرودست کارگر می پردازد و
براین اساس هر آنچه متعلق به این طبقه است،
تقدیس می کند و
هر آنچه متعلق به طبقه فرادست است،
تقبیح می کند.
بدین ترتیب است که شما از فضای شرکت خدماتی و
کارگران پیر و جوان آنجا
و به ويژه از رابطه روحی و نامزد شریفش
به جز شادی و سرزندگی و شور و شعف،
فداکاری، ازخودگذشتگی، ایثار، رفاقت،
سادگی و صداقت، نجابت،
عشق، صفا و صمیمیت نمی بینید.
شاهد مثال:
فضای مفرح حاکم بر فصل افتتاحیه در مقایسه با
فضای سنگین آمیخته به دروغ و نفاق، و نفرت و انزجار،
قهر و جدال، جدایی و استیصال، و اخم و کج خلقی فصل دوم فیلم.
کرکترها هم عموماً فاقد شخصیتند.
در واقع فرهادی با تخت و تک بعدی ساختن کرکترها و
از شخصیت تهی کردنشان و به تیپ نزدیک کردنشان و کلیشه ساختنشان
می خواهد تماشاگر به سادگی و بدون ارتکاب به خطا
بتواند درباره کرکترها همانطور داوری کند که
صاحب اثر خواسته و زمینه های آن را چیده است.
بدین ترتیب، در سیمین، مرتضی و مژده
کمتر صفت مثبتی می توان یافت و
حال آنکه در روحی و نامزدش،
کمتر صفت منفی می توان سراغ کرد.
البته در اینجا لازم است
به نشانه های ظریف دیگری هم
ـ هم نوا با آخرین سطرها در بند دهم آن عزیز سررشتهدار ـ
اشاره کرد:
زن های فیلم اصولاً بازی خورده و اسیر مردها هستند
که البته با منطق عمومی چپ حاکم بر اثر سازگار است.
زن کار می کند و
مرد از ثمره کار وی برخوردار می شود.
زن هیچ مالکیتی بر کار خود ندارد.
دومین پیام اخلاقی فیلم را می توان اینگونه دریافت:
زنان ستمدیده عالم، علیه مردان ستمکار متحد شوید!
هفت
ای کاش تعریف دیگری برای بازیگری می آورديد!
و گرنه من چه می توانم گفت؟
یا چه باید گفت؟
که بدین ترتیب مسیر بحث مسدود می نماید.
هشت
«قبول كه جا داشت،
حساسيت بيشتری نسبت به چادری كه ديگر نيست،
به نمايش گذاشته میشد»،
این هم نقطه اشتراکی دیگر!
نه
این را هم به اندازه اشاره کرده ام،
دیگر چیزی اضافه نمی کنم.
ده
به نظر می رسد من و آن عزیز سررشته دار
نقاط اشتراک بسیاری داشته باشیم، منتهای مراتب،
در چگونگی طرح آنها
روش های متفاوتی را برگزیده ایم یا اصلاً نگزیده ایم.
به دیگر سخن اگر ایشان نیز
دلایل خود را برای ناموفق دانستن فیلم بیان می کردند،
و به تلاش صرف برای رد منتقد نمی پرداختند،
هم بسیاری از سوتفاهم ها برطرف می شد و
هم بسیاری از شباهت ها آشکار می شد
و معلوم می شد ما هردو از یک چیز می گوییم
و اختلاف بیرون شدی
و...
موخره
نقد جهانبخش نورایی را برای مثال
به عنوان شاهد دریافت فیمینیستی از فیلم
در شماره نوروزی مجله فیلم ببینید.
نقد ایرج کریمی نیز در این شماره
به نظرم خواندنی است.
اشتراک در پستها [Atom]